بار دیگر نویسندۀ این وبلاگ به سطل زباله افتاده است و این وبلاگ نیز هک شده است. از این به بعد هکر محترم در خدمت شماست و ازاین آقا الاغ رو به رو هم دیگر خبری نخواهد بود.
ها ها ها ها . هو هو هو هوWednesday, June 3, 2009
Friday, May 29, 2009
بیست
به گمانم بعد از فيلم "روبان قرمز" حاتمیكيا بود كه ديديمش؛ میگفت: "عمليات كربلای پنج بود كه مجبور به عقبنشينی شديم. آتش بود كه از هوا و زمين محاصرهمان كرده بود و دستور فرماندهی كه "حتی يك زخمی را هم با خود نبريد؛ زيرا لحظهای درنگ به قيمت از دست رفتن يك نيروی ديگر تمام میشود"...
با شتاب در حال عقبنشينی بوديم كه پايم سنگين شد؛ مجروحی بر زمين، پايم را گرفته بود و نگاهش ملتمسانه از من میخواست كه او را با خود ببرم! فرياد فرمانده از دور عتابم میداد كه "چرا ايستادی نيرووووو؟! سريعتر!"...
پايم رفت و دلم كنار آن دستها ماند؛ حالا سالهاست كه دلم همانجا گيرست و پايم سنگينی آن دستها را احساس میكند..."
با شتاب در حال عقبنشينی بوديم كه پايم سنگين شد؛ مجروحی بر زمين، پايم را گرفته بود و نگاهش ملتمسانه از من میخواست كه او را با خود ببرم! فرياد فرمانده از دور عتابم میداد كه "چرا ايستادی نيرووووو؟! سريعتر!"...
پايم رفت و دلم كنار آن دستها ماند؛ حالا سالهاست كه دلم همانجا گيرست و پايم سنگينی آن دستها را احساس میكند..."
از آن شب كه دستهای تو به سوی من دراز شد انگار عمریست میگذرد؛ اما در تمام اين عمر رفته، پاهای خاكیام هر روز، آسمانِ آبی اين زمينِ تيره را قدم میزنند و دنبال دستهای تو میگردند...
ای اولين قسم
ای اولين قسم
ای آخرين عهد
Saturday, March 28, 2009
هجده
سال نو را با یک فنجان قهوهی تلخ و یک جام شراب آغاز کردم!
قهوهی تلخم را وقتی نوشیدم که وبلاگ رسمیام هک شد؛ کارنامهای که گاهی خود را در آن میخواندم تا تندبادهای زندگی از یادم نبرَند که کیستم... بماند که پاتوقی بود تا دیگرانی که برای نگاه من ارزشی قائلاند را با یافتههایم شریک کنم و گاه دانشآموز باشم و گاه معلّم...
همینجا خیمه میزنم، نقاب از چهرهی کلمههای بیقرار برمیدارم امّا باز و با کرشمهی معمار، آن خانهی کوچک را خواهم ساخت؛ محکمتر و زیباتر.
جام شراب را نیز وقتی نوشیدم که با پارههایی از یک تجربه-نامهی معنوی به تحویل سال "الی أحسن الأحوال" امیدوار شدم:
قهوهی تلخم را وقتی نوشیدم که وبلاگ رسمیام هک شد؛ کارنامهای که گاهی خود را در آن میخواندم تا تندبادهای زندگی از یادم نبرَند که کیستم... بماند که پاتوقی بود تا دیگرانی که برای نگاه من ارزشی قائلاند را با یافتههایم شریک کنم و گاه دانشآموز باشم و گاه معلّم...
همینجا خیمه میزنم، نقاب از چهرهی کلمههای بیقرار برمیدارم امّا باز و با کرشمهی معمار، آن خانهی کوچک را خواهم ساخت؛ محکمتر و زیباتر.
جام شراب را نیز وقتی نوشیدم که با پارههایی از یک تجربه-نامهی معنوی به تحویل سال "الی أحسن الأحوال" امیدوار شدم:
"...تو میخواهی بر قلّهی كوه، زندگی كنی اما زندگی را وقتی میچشی كه در حال بالا رفتن از كوه هستی!
بفهم که گاهی تمام چيزهایی که يک نفر میخواهد، فقط دستیست برای گرفتن دستش و قلبیست برای فهميدنش!
و بترس كه فقط چند ثانيه طول میكشد تا زخم عميقی در قلب كسی كه دوستش داری ايجاد كنی اما شاید سالها طول بكشد تا آن زخم را التيام بخشی!
و بیاموز که اگرچه "جدّی بودن برای رسیدن به هدفها و آرمانها" ضروری است؛ اما از آن ضروریتر "لحظاتی دور از جدّیت" است؛ چیزی شبیه "شبِ شعر" تا بتوان "روز شعور" را تحمل کرد!
و بدان که فرصتها هيچگاه از بين نمیروند، بلکه ديگری فرصتِ از دست دادهی تو را خواهد ربود!
و دعا کن برای کسی که از هيچ راهی قادر به کمک کردنش نيستی زیرا کسی هست که بیش از تو توانایی کمک به او را دارد!
و باور کن اين عشق است که زخمها را شفا میدهد نه گذشتِ زمان!..."
این "شرابِ هفترنگ" برای سیوسوّمین سراب عمرم کافی نیست؟
Friday, March 13, 2009
هفده
یک زمستان دیگر از عمر میرود تا بهار بیاید و ما چه آدم باشیم چه آدمک، در روزهای آخر سال، حسّی انگار ناخودآگاه، ما را در خود میکشاند که "کجاییم... کجا بودیم... چه داریم و چه میخواستیم؟"
بیتردید، میتوانم بگویم که دوست ندارم به نقطهی یکسال پیش برگردم!
من در این یکسال و در این مرحله از عمر، پخته شدم، سوختم و کیست که بخواهد یا بتواند به روزگار خامیاش بازگردد؟
در این یکسال هر چه گشتم در اطراف خویش، دور یا نزدیک، آدمهایی دیدم که دور هم جمع شده بودند اما هریک تنها در میان جمع! آدمهایی که یکزبان نیستند امّا همزبانند؛ در توهّم یکزبانی میخندند امّا با هر حادثهای خندهی معصومانهیشان آشفته میشود و میجهند از رویای شیرینشان و میخزند باز در لاک تنهاییشان و باز روز از نو و سوز از نو!
همان "ازدحام تنهایان" که تام تیلور میگفت... گاه از "مالکالملک" پرسیدهام که چگونه دلت آمد این همه تنهای تنها را دور هم جمع کنی؟ تنها به دنیا بیایند، تنها زندگی کنند و تنها بروند که چه؟ یادم آمد که موسای کلیم الله را با "لن ترانی" ناکام گذاشت ما که جای خود داریم!
بیچاره ما؛ آدمهایی هر یک ایستاده بر دامنهی آتشفشان، بی جرأتِ زیستن در تهدیدِ همارهی گدازههای رنج، امّا محکوم به "تقدیر محتومِ زیستن"... آدمهایی که ازحافظ شنیدهایم:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
اما آن همه زیرک نیستیم که در دام زلفش شکیبا باشیم و عجبا که شهرهی شهریم به شکیبایی.
بگذریم؛ میگفتم از این یکسال...
در این یکسال به تلافی آرامشِ همهی عمرم، عصبانی شدهام و بر سر عالم و آدم فریاد زدهام و هر بار که انعکاس فریادهای خود را شنیدهام، حیرت کردهام که این همه فریاد بلند از این حنجرهی کوتاه برنمیآید؛ پس این همه فریاد از حنجرهی کیست و این بوی سوختگی از کدامین خاکسترِ به خاکنسپرده، مشام را میآزارد؟... و هرگز امّا پاسخی نشنیدهام.
در این یکسال به اندازهی همهی عمر لذت بردهام، عشق ورزیدهام، متنفر شدهام، غصه خوردهام، فکر کردهام، زمین خورده و برخاستهام، اشک ریختهام و البته کمتر از همهی عمر خندیدهام... تناقض مضحکی است نه؟
روزگاری کسی دربارهی من میگفت: "تو را میتوان دوست داشت اما با تو نمیتوان زندگی کرد"! من در این یکسال دریافتهام که او راست میگفت.
من تحمل این یکسال را مدیون و مسحور کسانی هستم که همراه من بودند و همروح من، یا دار مرا به دوش کشیدهاند و یا دور من گشتهاند، همراهان بیراهههای بیافق، همروحان بیمنّت و بیدفاع، همنوازانِ سکوت و همبسترانِ کلمه.
پس حق بدهید که یافتههایم را در این یکسال، با هیچ چیز و هیچ کس عوض نکنم؛ عشق، سرمایهی من است. آزادی، مذهبِ من است و رنج، تقدیر من...
در آخرین روزهای زمستانِ تن، بیتاب و بیقرار بهار جانام؛ بهار سعادتی "أبعد من الخیال" و شهادتی "أحلی من العسل".
بیتردید، میتوانم بگویم که دوست ندارم به نقطهی یکسال پیش برگردم!
من در این یکسال و در این مرحله از عمر، پخته شدم، سوختم و کیست که بخواهد یا بتواند به روزگار خامیاش بازگردد؟
در این یکسال هر چه گشتم در اطراف خویش، دور یا نزدیک، آدمهایی دیدم که دور هم جمع شده بودند اما هریک تنها در میان جمع! آدمهایی که یکزبان نیستند امّا همزبانند؛ در توهّم یکزبانی میخندند امّا با هر حادثهای خندهی معصومانهیشان آشفته میشود و میجهند از رویای شیرینشان و میخزند باز در لاک تنهاییشان و باز روز از نو و سوز از نو!
همان "ازدحام تنهایان" که تام تیلور میگفت... گاه از "مالکالملک" پرسیدهام که چگونه دلت آمد این همه تنهای تنها را دور هم جمع کنی؟ تنها به دنیا بیایند، تنها زندگی کنند و تنها بروند که چه؟ یادم آمد که موسای کلیم الله را با "لن ترانی" ناکام گذاشت ما که جای خود داریم!
بیچاره ما؛ آدمهایی هر یک ایستاده بر دامنهی آتشفشان، بی جرأتِ زیستن در تهدیدِ همارهی گدازههای رنج، امّا محکوم به "تقدیر محتومِ زیستن"... آدمهایی که ازحافظ شنیدهایم:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
اما آن همه زیرک نیستیم که در دام زلفش شکیبا باشیم و عجبا که شهرهی شهریم به شکیبایی.
بگذریم؛ میگفتم از این یکسال...
در این یکسال به تلافی آرامشِ همهی عمرم، عصبانی شدهام و بر سر عالم و آدم فریاد زدهام و هر بار که انعکاس فریادهای خود را شنیدهام، حیرت کردهام که این همه فریاد بلند از این حنجرهی کوتاه برنمیآید؛ پس این همه فریاد از حنجرهی کیست و این بوی سوختگی از کدامین خاکسترِ به خاکنسپرده، مشام را میآزارد؟... و هرگز امّا پاسخی نشنیدهام.
در این یکسال به اندازهی همهی عمر لذت بردهام، عشق ورزیدهام، متنفر شدهام، غصه خوردهام، فکر کردهام، زمین خورده و برخاستهام، اشک ریختهام و البته کمتر از همهی عمر خندیدهام... تناقض مضحکی است نه؟
روزگاری کسی دربارهی من میگفت: "تو را میتوان دوست داشت اما با تو نمیتوان زندگی کرد"! من در این یکسال دریافتهام که او راست میگفت.
من تحمل این یکسال را مدیون و مسحور کسانی هستم که همراه من بودند و همروح من، یا دار مرا به دوش کشیدهاند و یا دور من گشتهاند، همراهان بیراهههای بیافق، همروحان بیمنّت و بیدفاع، همنوازانِ سکوت و همبسترانِ کلمه.
پس حق بدهید که یافتههایم را در این یکسال، با هیچ چیز و هیچ کس عوض نکنم؛ عشق، سرمایهی من است. آزادی، مذهبِ من است و رنج، تقدیر من...
در آخرین روزهای زمستانِ تن، بیتاب و بیقرار بهار جانام؛ بهار سعادتی "أبعد من الخیال" و شهادتی "أحلی من العسل".
Monday, February 23, 2009
شانزده
قرار بود برویم "تا به جایی برسیم"
عقیدهها و عقدها، دیوارهای عقده را یک به یک برافراشتند
... کوتاه آمدیم
و قرار شد برویم "تا با هم باشیم"
بادهای تقدیر وزید و بادبادک تدبیرمان را برد
و ما، بیقرار قرارهایی که به خاطره پیوست!
...
واینک مهآلودم مثل صبح زود بهشت! وقتی تو از خواب بیدار میشوی
تاریکم مثل یک شب بیستاره که تو پلک بر هم میگذاری
غمگینم مثل غروب جمعهی غربت، وقتی ابری میشوی
حیرانم مثل نگاه تو وقتی مستِ مست، تماشایم میکنی
بی تابم... داغِ داغ... سردِ سرد... منگِ منگ... اما سربلند!
یادت بماند امّا که حرفهای میان من و تو تنها خاطره نبود؛
میراث نسلی بود که با ذکر ابراهیم به آتش درآمد
عقیدهها و عقدها، دیوارهای عقده را یک به یک برافراشتند
... کوتاه آمدیم
و قرار شد برویم "تا با هم باشیم"
بادهای تقدیر وزید و بادبادک تدبیرمان را برد
و ما، بیقرار قرارهایی که به خاطره پیوست!
...
واینک مهآلودم مثل صبح زود بهشت! وقتی تو از خواب بیدار میشوی
تاریکم مثل یک شب بیستاره که تو پلک بر هم میگذاری
غمگینم مثل غروب جمعهی غربت، وقتی ابری میشوی
حیرانم مثل نگاه تو وقتی مستِ مست، تماشایم میکنی
بی تابم... داغِ داغ... سردِ سرد... منگِ منگ... اما سربلند!
یادت بماند امّا که حرفهای میان من و تو تنها خاطره نبود؛
میراث نسلی بود که با ذکر ابراهیم به آتش درآمد
اما صدایش دیر به خدا رسید و مظلومانه سوخت!
Wednesday, February 11, 2009
پانزده
برای پسرک همسایه که هشتِ صبح یک روز برفی به دنیا آمد:
آمدی در آغوش مادری که عاشقانه تو را خواست.
نخستین کلمهی تو گریه بود و قتی همه از آمدنت میخندیدند!
دانههای سپید برف بر سیاههی آدمها میبارید تا آبروی زمین را حفظ کند؛ درست مثل باران که صورت زمین را میشوید در دایرهی بستهی آب و آبرو !
آمدی و کسی جرأت نداشت بپرسد: به کدامین امید پا به سیّارهی رنج گذاشتهای و مگر بیش از این است زندگی:
چیزی شبیه شعر، شعری به وزن هجر، گرگی به رسم میش، زودی به رنگ دیر، مشقی به اسم عشق...؟
دلم با تو حرف می زند... میگوید بمان که دنیا با تو قشنگتر است و عقل امّا، میگوید برو که این همه رنج به هیچ گنجی نمیارزد...
واین هر دو را خداوند آفریده است تا شاید وجود من و تو در حیرت میان عقل و دل معنا شود.
Monday, February 2, 2009
چهارده
برای کامنتِ تو بر نوشتهی سیزدهم:
به گمانم آخرین باری که برایم به حافظ تفأّل زدی سفرهخانهی شبستان بودیم که بیتالغزلی آمد آمیخته با "عطر دوسیب":
"به سوی میکده، دوشش به دوش میبردند/ امامِ شهر که سجّاده میکشید به دوش"
به سیّدمحمد دادی که بخواند؛ نتوانست و چقدر خندیدیم... خدایش رحمت کند که دنیا را بهتر از من و تو شناخته بود. هنوز هم با نگاهش و تصمیمش کاملا مخالفم اما دیگر هرگز محکومش نمیکنم... وای که چقدر دلتنگ اویم... بگذریم!
تو بیت را خواندی و پرسیدی: "عاشق شدی؟" و من دیالوگِ "برج مینو"ی حاتمیکیا را یاد آوردم و گفتم: "آشیخ؟"
بی سوژه نیستم عباسِ روزهای خوب و خاطره، اما در "مرخصی استعلاجی" به سر میبرم... طبیب گفته که از دو "ت" رنجورم: "توقّع و تقدیر"... اوّلی عفونت است و دوّمی حسّاسیت؛
در اوّلی دل آدم سنگین میشود از توقّعی که از عالم و آدم دارد... تا اینجایش بد نیست اما وای اگر سنگیندلی، سنگدلی بیاورد!
توقّع، گاه تا همهی جانِ آدمی رخنه میکند، آنقدر که اگر نباشد انگار آدم میمیرد! و پیکر مرده را دیدهای که چه سبک بر موج میخوابد تا به ساحل برسد بی هیچ تلاشی؟!
وقتی سنگینی باید با موج بجنگی و دست و پا بزنی و وقتی سنگی فرو میروی و گم میشوی در ته دریا! اگر در مهار "سنگیندلی" باختی قبل از آنکه به سنگدلی برسی توقّع را برای همیشه در خود بُکُش تا بازنده نباشی... موافقی عباس؟!
و اما تقدیر: شاید بهتر باشد با او بجنگم و اختیار و تدبیر را در "جنگ با تقدیر" معنا کنم؛ جنگ خانه به خانه، لحظه به لحظه، چهره به چهره، رو به رو با تقدیر بیرحمانهی ناعادلانه!
بس است... ببندم پنجره را و بروم کنار شومینهی خیالم، هوا سرد است و قاصدکها در محاق... منتظرند شاید تا بهار بیاید؛ یعنی میآید بهار؟
اخم نکن! میدانم سوال خوبی نیست؛ به قول تو اینجور وقتها: "هیسسس! طعم دوسیب را بچسب" ...
عزّت زیاد
به گمانم آخرین باری که برایم به حافظ تفأّل زدی سفرهخانهی شبستان بودیم که بیتالغزلی آمد آمیخته با "عطر دوسیب":
"به سوی میکده، دوشش به دوش میبردند/ امامِ شهر که سجّاده میکشید به دوش"
به سیّدمحمد دادی که بخواند؛ نتوانست و چقدر خندیدیم... خدایش رحمت کند که دنیا را بهتر از من و تو شناخته بود. هنوز هم با نگاهش و تصمیمش کاملا مخالفم اما دیگر هرگز محکومش نمیکنم... وای که چقدر دلتنگ اویم... بگذریم!
تو بیت را خواندی و پرسیدی: "عاشق شدی؟" و من دیالوگِ "برج مینو"ی حاتمیکیا را یاد آوردم و گفتم: "آشیخ؟"
بی سوژه نیستم عباسِ روزهای خوب و خاطره، اما در "مرخصی استعلاجی" به سر میبرم... طبیب گفته که از دو "ت" رنجورم: "توقّع و تقدیر"... اوّلی عفونت است و دوّمی حسّاسیت؛
در اوّلی دل آدم سنگین میشود از توقّعی که از عالم و آدم دارد... تا اینجایش بد نیست اما وای اگر سنگیندلی، سنگدلی بیاورد!
توقّع، گاه تا همهی جانِ آدمی رخنه میکند، آنقدر که اگر نباشد انگار آدم میمیرد! و پیکر مرده را دیدهای که چه سبک بر موج میخوابد تا به ساحل برسد بی هیچ تلاشی؟!
وقتی سنگینی باید با موج بجنگی و دست و پا بزنی و وقتی سنگی فرو میروی و گم میشوی در ته دریا! اگر در مهار "سنگیندلی" باختی قبل از آنکه به سنگدلی برسی توقّع را برای همیشه در خود بُکُش تا بازنده نباشی... موافقی عباس؟!
و اما تقدیر: شاید بهتر باشد با او بجنگم و اختیار و تدبیر را در "جنگ با تقدیر" معنا کنم؛ جنگ خانه به خانه، لحظه به لحظه، چهره به چهره، رو به رو با تقدیر بیرحمانهی ناعادلانه!
بس است... ببندم پنجره را و بروم کنار شومینهی خیالم، هوا سرد است و قاصدکها در محاق... منتظرند شاید تا بهار بیاید؛ یعنی میآید بهار؟
اخم نکن! میدانم سوال خوبی نیست؛ به قول تو اینجور وقتها: "هیسسس! طعم دوسیب را بچسب" ...
عزّت زیاد
Saturday, January 10, 2009
سیزده
یادداشتی از کوثر آوینی دختر سید مرتضی آوینی:
در فيلم مرتضي و ما كه كيومرث پوراحمد در روزهای شهادت مرتضی آوینی (پانزده سال پیش) ساخت، دوستان و همكاران او از نحوهی دشوار زيستن و تفكر و راه سخت او ميگفتند. آنها درباره مرگ كسي صحبت ميكردند كه شهامت زندگي كردن را داشت، كه از تجربه كردن نميهراسيد، كه با پاي خود به استقبال مرگ رفته بود تا به زندگياش معنا ببخشد. در آن روزها، صحبت از كسي بود كه از ابتداي جواني، چيزي ميخواست و تا آخر كار و تا پاي جان براي رسيدن به آن تلاش كرد؛ اين نوع زيستن، ساده نيست.شهامت زندگي كردن، چيزي است كه كمتر در مردمان اين دوران ديده ميشود.
آنها كه سير فكرياش را در آن سالهاي آخر دنبال كردهاند، ميدانند كه تمام وجودش پر از سؤال بود؛ همان سؤالاتي كه به دورههاي متفاوت زندگياش وحدت ميبخشيد. سؤالاتي كه ميتوانست پاسخهايي ترسناك داشته باشد، پاسخهايي كه مردمان اين روزگار به دليل هراس از عواقب آنها، از طرح اصل سؤال خودداري ميكنند. كساني كه آثارش را خواندهاند و با سير تفكرش آشنا شدهاند، ديدهاند كه او در مقالاتش با شهامت از دريافتهاي جديدش مينويسد، و چه بسا برخي از اين دريافتهاي جديد، باطلكننده پيشفرضهاي قبلي خودش هم باشد؛ اما چه باك. دوستانش ميدانند كه هميشه و در همه حال آمادگي بحث كردن داشت، بدون آن كه به اعتقاداتاش تعصب بورزد...
همين خصوصيتش باعث شد در آن چند سال واپسين كه سردبيري "مجلهی سوره" را پذيرفته بود، روز به روز بر تعداد دشمنانش افزوده شود... او با شهامت در مقابل فشار ويرانگر گردبادها ايستاد و خود را در معرض انواع تهمتها قرار داد و باز هم پا پس نكشيد. همين نوع زندگي مردانه بود كه باعث شد بزدلان روزگار، حتي مسلمان بودنش را هم مورد ترديد قرار دهند.در دوراني زندگي ميكنيم كه بارزترين صفتش بزدلي است و البته براي آن كه خاطر خودمان را مكدر نكنيم، براي اين صفت، مترادفهاي ديگري دست و پا كردهايم.
آنها كه جرأت مردانه زندگي كردن را ندارند، تصورات خودشان را به نام او مينويسند و بسط ميدهند. وجوهي از زندگي و تفكرات او را كه به اعتقادات خودشان شباهت دارد، جدا كردهاند و يك "شهيد آويني" مطلوب و شبيه به خودشان ساختهاند تا بتوانند با خيال آسوده به زندگيشان ادامه دهند، چرا كه به حكم غريزه فهميدهاند در جستوجوي حقيقت بودن، مانع از خواب خوش و زندگي آسان است.
بزدلانه روبهرو شدن با مردي كه خانه خود را در دامنهی آتشفشان بنا كرده بود، اگرچه اتفاقي است از جنس اين روزگار، عملي است بس ناجوانمردانه و حقير. پانزده سال زماني كوتاه براي از ياد نبردن، و زماني كافي براي فراموش كردن است.
آنها كه سير فكرياش را در آن سالهاي آخر دنبال كردهاند، ميدانند كه تمام وجودش پر از سؤال بود؛ همان سؤالاتي كه به دورههاي متفاوت زندگياش وحدت ميبخشيد. سؤالاتي كه ميتوانست پاسخهايي ترسناك داشته باشد، پاسخهايي كه مردمان اين روزگار به دليل هراس از عواقب آنها، از طرح اصل سؤال خودداري ميكنند. كساني كه آثارش را خواندهاند و با سير تفكرش آشنا شدهاند، ديدهاند كه او در مقالاتش با شهامت از دريافتهاي جديدش مينويسد، و چه بسا برخي از اين دريافتهاي جديد، باطلكننده پيشفرضهاي قبلي خودش هم باشد؛ اما چه باك. دوستانش ميدانند كه هميشه و در همه حال آمادگي بحث كردن داشت، بدون آن كه به اعتقاداتاش تعصب بورزد...
همين خصوصيتش باعث شد در آن چند سال واپسين كه سردبيري "مجلهی سوره" را پذيرفته بود، روز به روز بر تعداد دشمنانش افزوده شود... او با شهامت در مقابل فشار ويرانگر گردبادها ايستاد و خود را در معرض انواع تهمتها قرار داد و باز هم پا پس نكشيد. همين نوع زندگي مردانه بود كه باعث شد بزدلان روزگار، حتي مسلمان بودنش را هم مورد ترديد قرار دهند.در دوراني زندگي ميكنيم كه بارزترين صفتش بزدلي است و البته براي آن كه خاطر خودمان را مكدر نكنيم، براي اين صفت، مترادفهاي ديگري دست و پا كردهايم.
آنها كه جرأت مردانه زندگي كردن را ندارند، تصورات خودشان را به نام او مينويسند و بسط ميدهند. وجوهي از زندگي و تفكرات او را كه به اعتقادات خودشان شباهت دارد، جدا كردهاند و يك "شهيد آويني" مطلوب و شبيه به خودشان ساختهاند تا بتوانند با خيال آسوده به زندگيشان ادامه دهند، چرا كه به حكم غريزه فهميدهاند در جستوجوي حقيقت بودن، مانع از خواب خوش و زندگي آسان است.
بزدلانه روبهرو شدن با مردي كه خانه خود را در دامنهی آتشفشان بنا كرده بود، اگرچه اتفاقي است از جنس اين روزگار، عملي است بس ناجوانمردانه و حقير. پانزده سال زماني كوتاه براي از ياد نبردن، و زماني كافي براي فراموش كردن است.
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)