Friday, May 29, 2009

بیست

به گمانم بعد از فيلم "روبان قرمز" حاتمی‌كيا بود كه ديديمش؛ می‌گفت: "عمليات كربلای پنج بود كه مجبور به عقب‌نشينی شديم. آتش بود كه از هوا و زمين محاصره‏مان كرده بود و دستور فرماندهی كه "حتی يك زخمی را هم با خود نبريد؛ زيرا لحظه‌ای درنگ به قيمت از دست رفتن يك نيروی ديگر تمام می‌شود"...
با شتاب در حال عقب‏نشينی بوديم كه پايم سنگين شد؛ مجروحی بر زمين، پايم را گرفته بود و نگاهش ملتمسانه از من می‌خواست كه او را با خود ببرم! فرياد فرمانده از دور عتابم می‌داد كه "چرا ايستادی نيرووووو؟! سريعتر!"...
پايم رفت و دلم كنار آن دست‌ها ماند؛ حالا سال‌هاست كه دلم همان‏جا گيرست و پايم سنگينی آن دست‏ها را احساس می‌كند..."
از آن شب كه دست‌های تو به سوی من دراز شد انگار عمری‌ست می‌گذرد؛ اما در تمام اين عمر رفته، پاهای خاكی‌ام هر روز، آسمانِ آبی اين زمينِ تيره را قدم می‌زنند و دنبال دست‌های تو می‌گردند...
ای اولين قسم
ای آخرين عهد