Saturday, November 29, 2008

نه

کارگردانان بازی، باز با ما جر زدند...
آنها فرادست بودند و ما فرودست؛
آنها زندگی کردند و ما روانه‌ی زندان شدیم.
آنها خانه خریدند و ما بی‌خانمان شدیم.
آنها زالوی آبروی مردم شدند و ما متهم به زن‌بارگی شدیم.
آنها صندوق ذخیره‌ی ارزی را به صفر رساندند و ما غارتگر بیت المال شدیم.
آنها از آکسفورد، دکترای افتخاری گرفتند و ما ستاره‌دار شدیم.
آنها در حوزه به اجتهاد اَخباری رسیدند و ما بی‌سواد شدیم.
آنها از یاران بقیة‌الله شدند و ما به نفرین آیت‌الله مبتلا شدیم.
آنها کتاب هدایت نوشتند و ما کاتبان و راویان ضلالت شدیم.
آنها در یک شب، 30 نشریه را تعطیل و در یکسال 5000 سایت را فیلتر کردند و ما
به فرار از گفت‌و‌گو متهم شدیم.
ناگهان کارگردانان بازی با ما مهربان شدند!
آنها تصمیم به گفت‌وگو و مهرورزی گرفتند و ما اما، یا دیگر نبودیم که گفت‌وگو کنیم یا اگر بودیم چنان خشمگین و افسرده و پژمرده که به‌جای حرف، فریاد زدیم و این‌بار به ناشکیبی و بی‌ایمانی، سزاوار شدیم.

نتیجه‌ی اخلاقی:
دعوت به گفت‌وگو از "مردان مرده" از گفت‌وگو با آدمیان زنده، آسان‌تر است.
دیوار بلند زندان از سقف کوتاه زندگی، امن‌تر است.
زالو از زن، شریف‌تر است.
وقاحت از نجابت بهتر است.

Monday, November 17, 2008

هشت

برای آخرین کامنت پست پنج:
ببخش شیخ حسین! که من دیگر چندان کیش مهر نمی‌دانم که "امر به‌معروف"‌های مهرآمیز تو را طعنه و کنایه نخوانم و سخت دلخور نشوم.
نخست اینکه من در آن نوشته نگفتم "نام صاحب جمله یادم رفته" بلکه گفتم "نام کتابی که هدیه داده بودم را از یاد برده‌ام"؛ البته وقتی کسی به طمع تماشای عاقبت نا به‌خیری کسی، وبلاگی را کشف و نوشته‌ای را می‌خواند تا "کماکان غصه بخورد" و برای هدایت‌اش "دعای مخصوص" بکند این سوء تفاهم‌ها طبیعی است!
ببخش اگر زبانم تند است؛ راستش حاصل سال‌ها عشق من به علی شریعتی، دو میراث مزخرف او شد: زبان سرخ و سر سبز!
سر سبزم را زیر تازیانه‌های پی‌در‌پی این دنیای پست بی‌مروت هنوز بالا نگه‌داشته‌ام و زبان سرخم را خرج کسانی می‌کنم که ادبیات جسارت را بیشتر می‌فهمند تا زبان نجابت و کرامت را!
... برو به حج‌ات برس حاج حسین؛
نه التماس دعا دارم و نه با کعبه و حجرالاسود کاری... که روزگاری قرار بود اینها سنگ نشانی باشند "که ره گم نشود"، یاد باد آن روزگاران یاد باد...
می‌ماند چند کلمه به رسم امانت که هرگاه در مسجد الحرام به "مقام ابراهیم" رسیدی اگر به یادم بودی و خواستی برای نجات من دعا کنی این چند خط را به آن بزرگوار بسپار:

السلام علی ابراهیم خلیل الله
سالها خواندم که بر نمرود شوریده‌ای، بت‌ها را شکسته‌ای، اسماعیل را به قربانگاه اخلاص برده‌ای، با هاجر هجرت کرده‌ای و از سراب‌ها گذشته‌ای و به آب رسیده‌ای، کعبه ساخته‌ای و سرانجام سزاوار سلام خدا شده‌ای که "وفدیناه بذبح عظیم... سلام علی ابراهیم"
امروز از تو می‌پرسم: گیرم که نمرود را شکست داده‌ای، با نمرودهایی که جامه‌ی تو را به تن کرده و تبر تو را به دست گرفته و هریک ابراهیم شده‌اند چه می‌کنی؟
گیرم که بت ها را شکسته‌ای و بر گلستان نشسته‌ای
با غم گل‌های پرپر و درختان قامت‌شکسته چه می‌کنی؟
و نگو که نمی‌شناسی آنان را که با تبر بت‌شکن تو به جان باغ افتاده‌اند و از طعم طعام‌هایی که با گلبرگ‌های جوانان وطن طبخ کرده‌اند معیشت می‌گذرانند و شریعت می‌جوند و به حج می‌روند و دین کاغذی‌شان را به ما آدمیان بی‌دین و حج‌نرفته فخر می‌فروشند و التماس می‌خرند؛ التماس دعا، التماس آبرو، التماس نان، التماس کمی آرامش!...
گیرم که با رؤیای صادقه‌ات اسماعیل را به قربانگاه اخلاص برده‌ای و سربلند بازگشته‌ای، با یک نسل اسماعیل قربانی شده در پای رؤیاها و استخاره‌های وهم‌آلوده چه می‌کنی؟
بیچاره "ملة ابینا ابراهیم"... بیچاره این همه اسماعیل که ارزش فروفرستادن چارپایی از آسمان را نیز ندارند و هر روز و هزار، مظلومانه ذبح می‌شوند...

هذیان این تب تاب‌سوز تمامی ندارد... از این امانت رسانی ممنونم حاج حسین!
غصه‌ی مرا هم نخور مؤمن که من و تو با همه‌ی رفاقت‌ پیشین‌مان، دو خط موازی شده‌ایم که به هم نمی‌رسیم؛
تو به بقای همان نظامی امید بسته‌ای که من به نابودی‌اش، و تو خود را برای کارهایی سزاوار بهشت خدا می‌دانی که من آنها را هیزم جهنم می‌شمارم... پس بگذار هر که راه خود را برود
از کشف این میکده هم چیزی به تو نمی رسد شیخ، جز سوژه‌ای برای نقل مجالس غیبت و گرمی بازار تهمت... دامن آلوده مکن!
وعده‌ی ما دارالقرار؛ همان جا که بهشت را به "بها" می‌دهند نه بهانه.

Monday, November 10, 2008

هفت


عید نیست؛ اما ماهی قرمز من باله‌های رقصان‌اش را در تنگ بلورین تنهایی‌اش رها می‌کند تا نگین سفره‌ی هفت‌ سین ناگشوده‌ام باشد.
جماعتی که دور سفره نشسته‌اند ماهی قرمز را در تنگ بلور می‌خواهند نه در دریای آزاد !
ماهی قرمزم را در همین زندان شیشه‌ای به تماشا نشسته‌ام... لبهای‌اش باز و بسته می‌شود، با من حرف می‌زند یا نفس می‌کشد یا آب می‌نوشد یا هر سه؟!
... شب از نیمه گذشته، ماه بر من و ماهی قرمز من تابیده، اما هیچکدام‌مان نخوابیده‌ایم هنوز...
از قفسه‌ی غبار گرفته،کتابی را بر می‌دارم تا بخوانم‌اش؛ چیزی شبیه لالایی برای لیلا... نویسنده انگار وصیت‌نامه نوشته است:
"... اگرچه زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است اما تو می‌دانی که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندانی کشیدن برای تو و رنج بردن به پای تو، تنها لذت بزرگ زندگی من است !
از شادی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه‌هایم احساس می‌کنم... من تو را دوست دارم؛ همه زندگی‌ام، همه روزها و شبهای زندگی‌ام، هر لحظه از زندگی‌ام بر این دوستی شهادت می‌دهند، شاهد بوده‌اند و شاهد هستند: آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، آینده‌ی تو تنها آرزوی من است..."
کتاب را می‌بندم، ماهی قرمز من با این لالایی‌ها خوابش نمی‌برد، بیدار و بی‌تاب در زندان شیشه‌ای‌اش می‌چرخد و می‌رقصد...
عجبا که ماهی قرمز، مال من است اما اختیار رها کردنش در دریای آزاد را ندارم !

Saturday, November 8, 2008

شش


برای علی و عطیه‌ی الهی‌اش:
... شب بیست و دوم فروردین چند سال پیش بود؟ همان شب که با علی به "روایت فتح" رفتیم و من در حسینیه‌ی پر خاطره‌ی آن ساختمان کوچک، عکس شهید "امیر‌اسکندر یکه‌تاز" را به علی نشان دادم و گفتم: در عملیات کربلای پنج، دوربین را روشن کرد برای فیلمبرداری مستند روایت، اما قبل از شروع فیلمبرداری شهید شد و سید مرتضی آوینی برای دخترک این شهید نوشته بود: "عاشق خوب بودن از بابای خوب بودن بهتر است و بابای تو این را خوب می‌دانست"... چشم‌های دوست داشتنی علی، سرخ شد و سرش را پایین انداخت... و از آن لحظات، برایم خاطره ساخت!
اگر تقدیر اجازه می‌داد دوست داشتم قبل از اینکه عطیه، بله را بگوید به یادشان بیاورم که "عاشق خوب بودن از همسر خوب بودن بهتر است" که زندگی تنها وقتی تحمل‌پذیر می‌شود که انسان، این قاعده را بیاموزد...
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

Wednesday, November 5, 2008

پنج


هر جا رفتم یک شاخه گل‌مریم بخرم برای شب تولدتٰ، نداشتند نازنین‌... برای تویی که گاه هیچ‌چیز به اندازه‌ی یک شاخه گل‌مریم شادت نمی کند!
نه توانستم برای آن دل‌نوشته‌ات کامنتی بگذارم، نه توانستم با محسن و یاران دبستانی‌مان دو‌کلمه حرف‌حساب بزنم، نه توانستم گل‌مریم بخرم و نه می‌توانم این روزهای بد را برای تو که سزاوار بوسه‌های بهاری تمام کنم!
از جبران‌خلیل‌جبران، خوانده بودم که "زندگی، مجموعه‌ای از توانستن‌ها و نتوانستن‌هاست اما روزهای نتوانستن، گاه آنقدر دور و دیر می‌گذرد که عمر به توانستن، کفاف نمی‌دهد..." نفهمیده بودم رنج نهفته در این کلام را... حالا خوب می‌فهمم گلم
سحرگاه امروز یادم آمد یکی از نخستین یادداشت‌های پس از ازدواجمان را بر حاشیه‌ی کتابی که یادم نیست اسمش چه بود؛ اما یادم هست برایت توضیح داده بودم که صاحب این جمله، در منطقه‌ی عملیاتی فکه، روی مین رفت و آسوده شد... همان یادداشت را ضمیمه‌ی همین یک شاخه گل‌مریم ناخریده‌ام می کنم به بهانه‌ی تبریک تولدت با بهترین آرزوها:
"دل عاشق، پرستويي در قفس است. پرستو را با گرما عهدي‌است كه هر بهار، تازه مي‌شود. وطن پرستو، بهار است و اگر بهار، مهاجر است، از پرستو مخواه كه بماند. اما وطن پرستوي دل، فراسوي گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا..."

Saturday, November 1, 2008

چهار


خواستم سرت را بر سینه‌ام بگذارم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس اندیشیده‌ام
خواستم دست‌هایت را ببوسم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس کار کرده‌ام
خواستم پاهایت را نوازش کنم،گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس راه رفته‌ام
خواستم چشم در چشم تو گفت‌و‌گو کنم، گفتی: می‌سوزد از بس نخوابیده‌ام
... و من این جان و تن خسته را به پروردگارت تبریک گفتم و و او را خوانده‌ام که:
ای خداوند!
ای که به بنی‌آدم کرامت بخشیده‌ای
پیامبر بعدی را که فروفرستادی بر او الهام کن تا این معما را پاسخ گوید که چگونه یک "ارحم الراحمین" می‌تواند درباره‌ی انسان نازپرورده‌ی بهشت‌اش باافتخار بگوید که: لقد خلقنا الانسان فی کبد (ما انسان را در رنج آفریده‌ایم)
... ناگاه یادم آمد آخرین کسی که از کوه، پایین آمده بود را "خاتم" نام نهادند و پیامبر دیگری نخواهد آمد!
بیچاره تو!
بیچاره انسان!