Saturday, March 28, 2009

هجده

سال نو را با یک فنجان قهوه‌ی تلخ و یک جام شراب آغاز کردم!
قهوه‌ی تلخم را وقتی نوشیدم که وبلاگ رسمی‌ام هک شد؛ کارنامه‌ای که گاهی خود را در آن می‌خواندم تا تندبادهای زندگی از یادم نبرَند که کیستم... بماند که پاتوقی بود تا دیگرانی که برای نگاه من ارزشی قائل‌اند را با یافته‌هایم شریک کنم و گاه دانش‌آموز باشم و گاه معلّم...
همین‌جا خیمه می‌زنم، نقاب از چهره‌ی کلمه‌های بی‌قرار برمی‌دارم امّا باز و با کرشمه‌ی معمار، آن خانه‌ی کوچک را خواهم ساخت؛ محکم‌تر و زیباتر.
جام شراب را نیز وقتی نوشیدم که با پاره‌هایی از یک تجربه‌-نامه‌ی معنوی به تحویل سال "الی أحسن الأحوال" امیدوار شدم:

"...تو می‌خواهی بر قلّه‌ی كوه، زندگی كنی اما زندگی را وقتی می‌چشی كه در حال بالا رفتن از كوه هستی!
بفهم که گاهی تمام چيزهایی که يک نفر می‌خواهد، فقط دستی‌ست برای گرفتن دستش و قلبی‌ست برای فهميدنش!
و بترس كه فقط چند ثانيه طول می‌كشد تا زخم‌ عميقی در قلب كسی كه دوستش داری ايجاد كنی اما شاید سال‌ها طول بكشد تا آن زخم‌ را التيام بخشی!
و بیاموز که اگرچه "جدّی بودن برای رسیدن به ‌هدف‌ها و آرمان‌ها" ضروری است؛ اما از آن ضروری‌تر "لحظاتی دور از جدّیت" است؛ چیزی شبیه "شبِ شعر" تا بتوان "روز شعور" را تحمل کرد!
و بدان که فرصت‌ها هيچ‌گاه از بين نمی‌روند، بلکه ديگری فرصتِ از دست داده‌ی تو را خواهد ربود!
و دعا کن برای کسی که از هيچ راهی قادر به کمک کردنش نيستی زیرا کسی هست که بیش از تو توانایی کمک به او را دارد!
و باور کن اين عشق است که زخم‌ها را شفا می‌دهد نه گذشتِ زمان!..."

این "شرابِ هفت‌رنگ" برای سی‌وسوّمین سراب عمرم کافی نیست؟