Monday, February 2, 2009

چهارده

برای کامنتِ تو بر نوشته‌ی سیزدهم:
به گمانم آخرین باری که برایم به حافظ تفأّل زدی سفره‌خانه‌ی شبستان بودیم که بیت‌الغزلی آمد آمیخته با "عطر دوسیب":
"به سوی میکده، دوشش به دوش می‌بردند/ امامِ شهر که سجّاده می‌کشید به دوش"
به سیّدمحمد دادی که بخواند؛ نتوانست و چقدر خندیدیم... خدایش رحمت کند که دنیا را بهتر از من و تو شناخته بود. هنوز هم با نگاهش و تصمیمش کاملا مخالفم اما دیگر هرگز محکومش نمی‌کنم... وای که چقدر دلتنگ اویم... بگذریم!
تو بیت را خواندی و پرسیدی: "عاشق شدی؟" و من دیالوگِ "برج مینو"ی حاتمی‌کیا را یاد آوردم و گفتم: "آشیخ؟"
بی سوژه نیستم عباسِ روزهای خوب و خاطره، اما در "مرخصی استعلاجی" به سر می‌برم... طبیب گفته که از دو "ت" رنجورم: "توقّع و تقدیر"... اوّلی عفونت است و دوّمی حسّاسیت؛
در اوّلی دل آدم سنگین می‌شود از توقّعی که از عالم و آدم دارد... تا اینجایش بد نیست اما وای اگر سنگین‌دلی، سنگدلی بیاورد!
توقّع، گاه تا همه‌ی جانِ آدمی رخنه می‌کند، آنقدر که اگر نباشد انگار آدم می‌میرد! و پیکر مرده را دیده‌ای که چه سبک بر موج می‌خوابد تا به ساحل برسد بی هیچ تلاشی؟!
وقتی سنگینی باید با موج بجنگی و دست و پا بزنی و وقتی سنگی فرو می‌روی و گم می‌شوی در ته دریا! اگر در مهار "سنگین‌دلی" باختی قبل از آنکه به سنگدلی برسی توقّع را برای همیشه در خود بُکُش تا بازنده نباشی... موافقی عباس؟!
و اما تقدیر: شاید بهتر باشد با او بجنگم و اختیار و تدبیر را در "جنگ با تقدیر" معنا کنم؛ جنگ خانه به خانه، لحظه به لحظه، چهره به چهره، رو به رو با تقدیر بی‌رحمانه‌ی ناعادلانه!
بس است... ببندم پنجره را و بروم کنار شومینه‌ی خیالم، هوا سرد است و قاصدک‌ها در محاق... منتظرند شاید تا بهار بیاید؛ یعنی می‌آید بهار؟
اخم نکن! میدانم سوال خوبی نیست؛ به قول تو اینجور وقت‌ها: "هیسسس! طعم دوسیب را بچسب" ...
عزّت زیاد