یک زمستان دیگر از عمر میرود تا بهار بیاید و ما چه آدم باشیم چه آدمک، در روزهای آخر سال، حسّی انگار ناخودآگاه، ما را در خود میکشاند که "کجاییم... کجا بودیم... چه داریم و چه میخواستیم؟"
بیتردید، میتوانم بگویم که دوست ندارم به نقطهی یکسال پیش برگردم!
من در این یکسال و در این مرحله از عمر، پخته شدم، سوختم و کیست که بخواهد یا بتواند به روزگار خامیاش بازگردد؟
در این یکسال هر چه گشتم در اطراف خویش، دور یا نزدیک، آدمهایی دیدم که دور هم جمع شده بودند اما هریک تنها در میان جمع! آدمهایی که یکزبان نیستند امّا همزبانند؛ در توهّم یکزبانی میخندند امّا با هر حادثهای خندهی معصومانهیشان آشفته میشود و میجهند از رویای شیرینشان و میخزند باز در لاک تنهاییشان و باز روز از نو و سوز از نو!
همان "ازدحام تنهایان" که تام تیلور میگفت... گاه از "مالکالملک" پرسیدهام که چگونه دلت آمد این همه تنهای تنها را دور هم جمع کنی؟ تنها به دنیا بیایند، تنها زندگی کنند و تنها بروند که چه؟ یادم آمد که موسای کلیم الله را با "لن ترانی" ناکام گذاشت ما که جای خود داریم!
بیچاره ما؛ آدمهایی هر یک ایستاده بر دامنهی آتشفشان، بی جرأتِ زیستن در تهدیدِ همارهی گدازههای رنج، امّا محکوم به "تقدیر محتومِ زیستن"... آدمهایی که ازحافظ شنیدهایم:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
اما آن همه زیرک نیستیم که در دام زلفش شکیبا باشیم و عجبا که شهرهی شهریم به شکیبایی.
بگذریم؛ میگفتم از این یکسال...
در این یکسال به تلافی آرامشِ همهی عمرم، عصبانی شدهام و بر سر عالم و آدم فریاد زدهام و هر بار که انعکاس فریادهای خود را شنیدهام، حیرت کردهام که این همه فریاد بلند از این حنجرهی کوتاه برنمیآید؛ پس این همه فریاد از حنجرهی کیست و این بوی سوختگی از کدامین خاکسترِ به خاکنسپرده، مشام را میآزارد؟... و هرگز امّا پاسخی نشنیدهام.
در این یکسال به اندازهی همهی عمر لذت بردهام، عشق ورزیدهام، متنفر شدهام، غصه خوردهام، فکر کردهام، زمین خورده و برخاستهام، اشک ریختهام و البته کمتر از همهی عمر خندیدهام... تناقض مضحکی است نه؟
روزگاری کسی دربارهی من میگفت: "تو را میتوان دوست داشت اما با تو نمیتوان زندگی کرد"! من در این یکسال دریافتهام که او راست میگفت.
من تحمل این یکسال را مدیون و مسحور کسانی هستم که همراه من بودند و همروح من، یا دار مرا به دوش کشیدهاند و یا دور من گشتهاند، همراهان بیراهههای بیافق، همروحان بیمنّت و بیدفاع، همنوازانِ سکوت و همبسترانِ کلمه.
پس حق بدهید که یافتههایم را در این یکسال، با هیچ چیز و هیچ کس عوض نکنم؛ عشق، سرمایهی من است. آزادی، مذهبِ من است و رنج، تقدیر من...
در آخرین روزهای زمستانِ تن، بیتاب و بیقرار بهار جانام؛ بهار سعادتی "أبعد من الخیال" و شهادتی "أحلی من العسل".
بیتردید، میتوانم بگویم که دوست ندارم به نقطهی یکسال پیش برگردم!
من در این یکسال و در این مرحله از عمر، پخته شدم، سوختم و کیست که بخواهد یا بتواند به روزگار خامیاش بازگردد؟
در این یکسال هر چه گشتم در اطراف خویش، دور یا نزدیک، آدمهایی دیدم که دور هم جمع شده بودند اما هریک تنها در میان جمع! آدمهایی که یکزبان نیستند امّا همزبانند؛ در توهّم یکزبانی میخندند امّا با هر حادثهای خندهی معصومانهیشان آشفته میشود و میجهند از رویای شیرینشان و میخزند باز در لاک تنهاییشان و باز روز از نو و سوز از نو!
همان "ازدحام تنهایان" که تام تیلور میگفت... گاه از "مالکالملک" پرسیدهام که چگونه دلت آمد این همه تنهای تنها را دور هم جمع کنی؟ تنها به دنیا بیایند، تنها زندگی کنند و تنها بروند که چه؟ یادم آمد که موسای کلیم الله را با "لن ترانی" ناکام گذاشت ما که جای خود داریم!
بیچاره ما؛ آدمهایی هر یک ایستاده بر دامنهی آتشفشان، بی جرأتِ زیستن در تهدیدِ همارهی گدازههای رنج، امّا محکوم به "تقدیر محتومِ زیستن"... آدمهایی که ازحافظ شنیدهایم:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
اما آن همه زیرک نیستیم که در دام زلفش شکیبا باشیم و عجبا که شهرهی شهریم به شکیبایی.
بگذریم؛ میگفتم از این یکسال...
در این یکسال به تلافی آرامشِ همهی عمرم، عصبانی شدهام و بر سر عالم و آدم فریاد زدهام و هر بار که انعکاس فریادهای خود را شنیدهام، حیرت کردهام که این همه فریاد بلند از این حنجرهی کوتاه برنمیآید؛ پس این همه فریاد از حنجرهی کیست و این بوی سوختگی از کدامین خاکسترِ به خاکنسپرده، مشام را میآزارد؟... و هرگز امّا پاسخی نشنیدهام.
در این یکسال به اندازهی همهی عمر لذت بردهام، عشق ورزیدهام، متنفر شدهام، غصه خوردهام، فکر کردهام، زمین خورده و برخاستهام، اشک ریختهام و البته کمتر از همهی عمر خندیدهام... تناقض مضحکی است نه؟
روزگاری کسی دربارهی من میگفت: "تو را میتوان دوست داشت اما با تو نمیتوان زندگی کرد"! من در این یکسال دریافتهام که او راست میگفت.
من تحمل این یکسال را مدیون و مسحور کسانی هستم که همراه من بودند و همروح من، یا دار مرا به دوش کشیدهاند و یا دور من گشتهاند، همراهان بیراهههای بیافق، همروحان بیمنّت و بیدفاع، همنوازانِ سکوت و همبسترانِ کلمه.
پس حق بدهید که یافتههایم را در این یکسال، با هیچ چیز و هیچ کس عوض نکنم؛ عشق، سرمایهی من است. آزادی، مذهبِ من است و رنج، تقدیر من...
در آخرین روزهای زمستانِ تن، بیتاب و بیقرار بهار جانام؛ بهار سعادتی "أبعد من الخیال" و شهادتی "أحلی من العسل".
|