Tuesday, December 16, 2008

دوازده

اکنون که این چند خط را برایت می‌نویسم صدای همایون شجریان را بر گوش دارم که حیرانی‌های سیمین بهبهانی را می‌خواند:
ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
به گمانم ناصحان به شادی یا غم دو دسته‌اند: یا به شغل‌های شریف "امید بخشی" و یا "غم پراکنی" مشغول‌اند و یا جادوگران زبردست زمانه‌اند که به اشارتی، کینه را به مهر، عشق را به نفرت، غم را به شادی و یا امید را به یأس تبدیل می‌کنند.
من نیز روزگاری به آن شغل شریف اشتغال داشتم و روزگاری دیگر، جادوگری را دریادلی و بزرگواری و سعه‌ی صدر می‌پنداشتم غافل از اینکه وقتی تمام قصه را هم می‌دانی و می‌خوانی باز هم "کلاغه به خانه‌اش نمی‌رسد" چه رسد به وقتی که جز پاره‌هایی از قصه را ندانستی و نخوانده‌ای...
حالا هم اصلا معتقد نیستم که چنان شغل و چنین پنداری، بد یا مذموم است فقط من دیگر قدرت درک چنین قصه‌هایی را از دست داده‌ام و ترجیح می‌دهم به جای احساس "خود رسول پنداری" و یا تلاش برای فهم فوت و فن جادوگری، خودم را روایت کنم؛ خودم با همه‌ی حیرانی‌ها و -به قول امثال تو- سیاه‌بینی‌های این روزهایم را!
این‌جاست که گمان می‌کنم هیچ‌کس نمی‌تواند دیگری را به شادی یا اندوه توصیه کند زیرا هیچ‌کس نمی تواند جای دیگری باشد... دنیا انگار بر اساس "سهم و قسمت" می‌گردد و حضرت حق هم که چندان از سوال خوشش نمی‌آید کار خود می‌کند؛ پس همان بهتر که بپذیریم "در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود"...
این است که تو سهم خود را زندگی می‌کنی و نمی‌دانی که چقدر و چقدر خوشحالم که سهم تو از این روزها شادی و یا توانایی در تظاهر به شادی است؛ من هم سهم خود را زندگی می‌کنم درست مثل سهم‌های متضاد خواهرم فروغ و برادرم سهراب از زندگی... بگذار هر یک با سهم خود هم‌آغوش باشیم بی‌آنکه کسی دیگری را به شادی یا غم توصیه کند.
نه من گمان کنم که خوشی زده زیر دلت و کبک‌ات خروس می‌خواند و نه تو گمان کن مشکلم این است که به جای دیویدوف، همای بی‌فیلتر دود می‌کنم و یا از کباب به نیمرو رسیده‌ام که این ساده‌سازی‌ها برای هردوی ما تحقیر‌آمیز است!
ما فقط می‌توانیم برای هم دعا کنیم؛ من از خداوند بخواهم که هرگز شادی این روزهایت را به غم نرساند و وصل عاشقان را به هجر مبتلا نکند، تو هم از خدا بخواه هرچه را که دوست داری برای من... این همه‌ی توان ما در این روزهای زندگی‌ است وقتی همه‌ی توان‌مان را به کار می‌گیریم و باز هم ناتوان از تغییر سرنوشتیم!
خوب! قطعه‌ی "هوای گریه‌"ی همایون شجریان هم به آخر رسیده، اما جالب است که همایون تشخیص داده که یک بیت از شعر سیمین بهبهانی را نخواند؛ آنجا که می‌گوید:
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟
موافقم! حال شاعر، چنان بود که این بیت را سرود و حال خواننده، این است که این بیت را نخوانَد؛ هر یک، کار خود کرده‌اند...
تو به جای امین و اکرم به آسمان نگاه کن و "به جای همه گلها تو بخند"...

Saturday, December 13, 2008

یازده

شب بود.
ماه، پشت ابر بود.
امین و اکرم به آسمان نگاه می‌کردند.
...
شب است.
ماه هنوز پشت ابر است.
امین و اکرم اما، دیگر به آسمان نگاه نمی‌کنند!
آنها در پیچ و خم‌های ناهموار زمین، آنقدر راه رفته و زمین خورده و برخاسته و باز افتاده‌اند که رمقی برای تماشای آسمان ندارند.
امین و اکرم دیگر هفت‌ساله نیستند و زندگی به آنان آموخته است که تا زمین و انسان زمینی را زندگی نکنند تماشای آسمان جز به کار توهم و خیال پردازی‌شان نمی‌آید.
آنها دنبال کبری می‌گردند تا به او بفهمانند از اینکه کتابش را زیر درخت جا گذاشته و کتاب، زیر باران خیس شده اصلا غمگین نباشد... آنها دریافته‌اند که به جای انبوه کتابهایی را که خوانده‌اند باید جان و تن آدم‌های پیرامون‌شان را می‌خواندند و دردشان را می‌فهمیدند.
آنها به چشم خود ریزعلی‌ها را دیده‌اند که پیراهن‌ها مشعل کردند تا قطارها را از نابودی نجات دهند؛ اما قطارها یک به یک از ریزعلی‌ها گذشتند و آنها را بر ریل‌ها جا گذاشتند تا فراموش شوند...
آنها در حیرتند از حسنک که هنوز در حال خوردن است و خدا را برای نعمت‌های خوشمزه‌اش شکر می‌کند.
آنها پرده‌دار کعبه را بیش از همیشه دوست می‌دارند که به جای آنکه نگران حمله‌ی ابرهه به کعبه باشد نگران شترهایش بود و کعبه را به خدای کعبه وانهاده بود!
امین و اکرم دلشان برای هزاران گوسفندی می‌سوزد که قربانی چوپان دروغگو شده‌اند.
آنها دلشان برای کام گرفتن بی‌غم و غصه از یک دانه‌ی یاقوتی انار لک زده؛ صد دانه یاقوت پیش‌کش!
امین و اکرم قد کشیده‌اند، زخم دیده‌اند، صبوری کرده‌اند، سیلی خورده‌اند، سربلند اما دل‌شکسته‌اند.
...
شب است.
ماه، هنوز پشت ابر است...

Friday, December 5, 2008

ده

صبح یک روز سرد زمستانی که تمام محله، پر بود از شور و شوق بدرقه‌ی رزمندگان اسلام، در آشپزخانه‌ی "مسجد کاظم‌بیک" استکان‌ها را در سینی چیدیم تا به جمعیتی که در حیاط ایستاده بودند چای بدهیم.
تا اعزام، یک ساعتی وقت بود هنوز...
اصغر سینی چای را می‌گرداند و من قندان را
اصغر، شاد و انگار بی‌غم عالم، می‌خندید و می‌خنداند...
یکی از بسیجی‌ها استکان چای را برنداشت؛ میل نداشت خوب؛ اما اصغر اصرار میکرد که "هوا سرد است و می‌چسبد"... وقتی دید اصرارش فایده ندارد با همان لهجه‌ی غلیظش گفت: "ریکا! تِرِ گِمِه بَی، اَی مِن شُومِه، ناخامِه تِه دل بَمونه اصغر بوردِه، مِن وِنِه دسِ جا چایی نَخِردِمِه" بسیجی بلند خندید و چای را برداشت.
محمد روی نیمکت کنار حوض مسجد نشسته بود و ما را با نگاهی پر از مهر و حسرت، تماشا می‌کرد. به نشانه‌ی کنجکاوی جلو رفتم، گفت: "به اصغر غبطه می‌خورم، بلد است با همه‌ی غم و غصه‌هایش بخندد و بخنداند... حتی امام حسین هم بدون اصغر یک یار کم دارد... اصغر مثل هیچ کس نیست".
نگاه کودکانه‌ام با چشم‌های سرخ‌اش گره خورد.
***
غروب بود که با محمد رفتیم خانه‌ی اصغر؛ حجله‌اش قشنگ بود، صورتش هنوز می‌خندید، مادرش چه ناز، نازش می‌داد و دورش می‌گشت... قرار بود صبح فردا با بیست شهید دیگر تشییع شود؛
محمد ساکت بود و حتی گریه هم نمی‌کرد... آن روز فقط یک جمله گفت: "از این لحظه‌ها سخت‌تر هم لحظه ای هست؟"
***
یکی از روزهای خرداد سال 67 پسرکی سیزده ساله بودم شیشه‌ی گلاب در دست، ساکت اما بی‌تاب، پای تابوتی پر از شاخه‌های گلایل؛ محمد، آخرین عملیات قبل از قبول قطعنامه‌ی 598 را غنیمت شمرده بود و به اصغر رسیده بود.
***
نمی‌دانم کدام فرصت را غنیمت بشمارم تا به آنها برسم... اما اگر روزی رسیدم، به محمد خواهم گفت: راست گفتی که اصغر مثل هیچ‌کس نبود؛ اما به امام عشق قسم، از آن لحظه‌ها سخت‌تر، لحظه‌ها بود، ساعت‌ها بود، روزها بود، سالها بود...

Saturday, November 29, 2008

نه

کارگردانان بازی، باز با ما جر زدند...
آنها فرادست بودند و ما فرودست؛
آنها زندگی کردند و ما روانه‌ی زندان شدیم.
آنها خانه خریدند و ما بی‌خانمان شدیم.
آنها زالوی آبروی مردم شدند و ما متهم به زن‌بارگی شدیم.
آنها صندوق ذخیره‌ی ارزی را به صفر رساندند و ما غارتگر بیت المال شدیم.
آنها از آکسفورد، دکترای افتخاری گرفتند و ما ستاره‌دار شدیم.
آنها در حوزه به اجتهاد اَخباری رسیدند و ما بی‌سواد شدیم.
آنها از یاران بقیة‌الله شدند و ما به نفرین آیت‌الله مبتلا شدیم.
آنها کتاب هدایت نوشتند و ما کاتبان و راویان ضلالت شدیم.
آنها در یک شب، 30 نشریه را تعطیل و در یکسال 5000 سایت را فیلتر کردند و ما
به فرار از گفت‌و‌گو متهم شدیم.
ناگهان کارگردانان بازی با ما مهربان شدند!
آنها تصمیم به گفت‌وگو و مهرورزی گرفتند و ما اما، یا دیگر نبودیم که گفت‌وگو کنیم یا اگر بودیم چنان خشمگین و افسرده و پژمرده که به‌جای حرف، فریاد زدیم و این‌بار به ناشکیبی و بی‌ایمانی، سزاوار شدیم.

نتیجه‌ی اخلاقی:
دعوت به گفت‌وگو از "مردان مرده" از گفت‌وگو با آدمیان زنده، آسان‌تر است.
دیوار بلند زندان از سقف کوتاه زندگی، امن‌تر است.
زالو از زن، شریف‌تر است.
وقاحت از نجابت بهتر است.

Monday, November 17, 2008

هشت

برای آخرین کامنت پست پنج:
ببخش شیخ حسین! که من دیگر چندان کیش مهر نمی‌دانم که "امر به‌معروف"‌های مهرآمیز تو را طعنه و کنایه نخوانم و سخت دلخور نشوم.
نخست اینکه من در آن نوشته نگفتم "نام صاحب جمله یادم رفته" بلکه گفتم "نام کتابی که هدیه داده بودم را از یاد برده‌ام"؛ البته وقتی کسی به طمع تماشای عاقبت نا به‌خیری کسی، وبلاگی را کشف و نوشته‌ای را می‌خواند تا "کماکان غصه بخورد" و برای هدایت‌اش "دعای مخصوص" بکند این سوء تفاهم‌ها طبیعی است!
ببخش اگر زبانم تند است؛ راستش حاصل سال‌ها عشق من به علی شریعتی، دو میراث مزخرف او شد: زبان سرخ و سر سبز!
سر سبزم را زیر تازیانه‌های پی‌در‌پی این دنیای پست بی‌مروت هنوز بالا نگه‌داشته‌ام و زبان سرخم را خرج کسانی می‌کنم که ادبیات جسارت را بیشتر می‌فهمند تا زبان نجابت و کرامت را!
... برو به حج‌ات برس حاج حسین؛
نه التماس دعا دارم و نه با کعبه و حجرالاسود کاری... که روزگاری قرار بود اینها سنگ نشانی باشند "که ره گم نشود"، یاد باد آن روزگاران یاد باد...
می‌ماند چند کلمه به رسم امانت که هرگاه در مسجد الحرام به "مقام ابراهیم" رسیدی اگر به یادم بودی و خواستی برای نجات من دعا کنی این چند خط را به آن بزرگوار بسپار:

السلام علی ابراهیم خلیل الله
سالها خواندم که بر نمرود شوریده‌ای، بت‌ها را شکسته‌ای، اسماعیل را به قربانگاه اخلاص برده‌ای، با هاجر هجرت کرده‌ای و از سراب‌ها گذشته‌ای و به آب رسیده‌ای، کعبه ساخته‌ای و سرانجام سزاوار سلام خدا شده‌ای که "وفدیناه بذبح عظیم... سلام علی ابراهیم"
امروز از تو می‌پرسم: گیرم که نمرود را شکست داده‌ای، با نمرودهایی که جامه‌ی تو را به تن کرده و تبر تو را به دست گرفته و هریک ابراهیم شده‌اند چه می‌کنی؟
گیرم که بت ها را شکسته‌ای و بر گلستان نشسته‌ای
با غم گل‌های پرپر و درختان قامت‌شکسته چه می‌کنی؟
و نگو که نمی‌شناسی آنان را که با تبر بت‌شکن تو به جان باغ افتاده‌اند و از طعم طعام‌هایی که با گلبرگ‌های جوانان وطن طبخ کرده‌اند معیشت می‌گذرانند و شریعت می‌جوند و به حج می‌روند و دین کاغذی‌شان را به ما آدمیان بی‌دین و حج‌نرفته فخر می‌فروشند و التماس می‌خرند؛ التماس دعا، التماس آبرو، التماس نان، التماس کمی آرامش!...
گیرم که با رؤیای صادقه‌ات اسماعیل را به قربانگاه اخلاص برده‌ای و سربلند بازگشته‌ای، با یک نسل اسماعیل قربانی شده در پای رؤیاها و استخاره‌های وهم‌آلوده چه می‌کنی؟
بیچاره "ملة ابینا ابراهیم"... بیچاره این همه اسماعیل که ارزش فروفرستادن چارپایی از آسمان را نیز ندارند و هر روز و هزار، مظلومانه ذبح می‌شوند...

هذیان این تب تاب‌سوز تمامی ندارد... از این امانت رسانی ممنونم حاج حسین!
غصه‌ی مرا هم نخور مؤمن که من و تو با همه‌ی رفاقت‌ پیشین‌مان، دو خط موازی شده‌ایم که به هم نمی‌رسیم؛
تو به بقای همان نظامی امید بسته‌ای که من به نابودی‌اش، و تو خود را برای کارهایی سزاوار بهشت خدا می‌دانی که من آنها را هیزم جهنم می‌شمارم... پس بگذار هر که راه خود را برود
از کشف این میکده هم چیزی به تو نمی رسد شیخ، جز سوژه‌ای برای نقل مجالس غیبت و گرمی بازار تهمت... دامن آلوده مکن!
وعده‌ی ما دارالقرار؛ همان جا که بهشت را به "بها" می‌دهند نه بهانه.

Monday, November 10, 2008

هفت


عید نیست؛ اما ماهی قرمز من باله‌های رقصان‌اش را در تنگ بلورین تنهایی‌اش رها می‌کند تا نگین سفره‌ی هفت‌ سین ناگشوده‌ام باشد.
جماعتی که دور سفره نشسته‌اند ماهی قرمز را در تنگ بلور می‌خواهند نه در دریای آزاد !
ماهی قرمزم را در همین زندان شیشه‌ای به تماشا نشسته‌ام... لبهای‌اش باز و بسته می‌شود، با من حرف می‌زند یا نفس می‌کشد یا آب می‌نوشد یا هر سه؟!
... شب از نیمه گذشته، ماه بر من و ماهی قرمز من تابیده، اما هیچکدام‌مان نخوابیده‌ایم هنوز...
از قفسه‌ی غبار گرفته،کتابی را بر می‌دارم تا بخوانم‌اش؛ چیزی شبیه لالایی برای لیلا... نویسنده انگار وصیت‌نامه نوشته است:
"... اگرچه زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است اما تو می‌دانی که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندانی کشیدن برای تو و رنج بردن به پای تو، تنها لذت بزرگ زندگی من است !
از شادی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه‌هایم احساس می‌کنم... من تو را دوست دارم؛ همه زندگی‌ام، همه روزها و شبهای زندگی‌ام، هر لحظه از زندگی‌ام بر این دوستی شهادت می‌دهند، شاهد بوده‌اند و شاهد هستند: آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، آینده‌ی تو تنها آرزوی من است..."
کتاب را می‌بندم، ماهی قرمز من با این لالایی‌ها خوابش نمی‌برد، بیدار و بی‌تاب در زندان شیشه‌ای‌اش می‌چرخد و می‌رقصد...
عجبا که ماهی قرمز، مال من است اما اختیار رها کردنش در دریای آزاد را ندارم !

Saturday, November 8, 2008

شش


برای علی و عطیه‌ی الهی‌اش:
... شب بیست و دوم فروردین چند سال پیش بود؟ همان شب که با علی به "روایت فتح" رفتیم و من در حسینیه‌ی پر خاطره‌ی آن ساختمان کوچک، عکس شهید "امیر‌اسکندر یکه‌تاز" را به علی نشان دادم و گفتم: در عملیات کربلای پنج، دوربین را روشن کرد برای فیلمبرداری مستند روایت، اما قبل از شروع فیلمبرداری شهید شد و سید مرتضی آوینی برای دخترک این شهید نوشته بود: "عاشق خوب بودن از بابای خوب بودن بهتر است و بابای تو این را خوب می‌دانست"... چشم‌های دوست داشتنی علی، سرخ شد و سرش را پایین انداخت... و از آن لحظات، برایم خاطره ساخت!
اگر تقدیر اجازه می‌داد دوست داشتم قبل از اینکه عطیه، بله را بگوید به یادشان بیاورم که "عاشق خوب بودن از همسر خوب بودن بهتر است" که زندگی تنها وقتی تحمل‌پذیر می‌شود که انسان، این قاعده را بیاموزد...
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

Wednesday, November 5, 2008

پنج


هر جا رفتم یک شاخه گل‌مریم بخرم برای شب تولدتٰ، نداشتند نازنین‌... برای تویی که گاه هیچ‌چیز به اندازه‌ی یک شاخه گل‌مریم شادت نمی کند!
نه توانستم برای آن دل‌نوشته‌ات کامنتی بگذارم، نه توانستم با محسن و یاران دبستانی‌مان دو‌کلمه حرف‌حساب بزنم، نه توانستم گل‌مریم بخرم و نه می‌توانم این روزهای بد را برای تو که سزاوار بوسه‌های بهاری تمام کنم!
از جبران‌خلیل‌جبران، خوانده بودم که "زندگی، مجموعه‌ای از توانستن‌ها و نتوانستن‌هاست اما روزهای نتوانستن، گاه آنقدر دور و دیر می‌گذرد که عمر به توانستن، کفاف نمی‌دهد..." نفهمیده بودم رنج نهفته در این کلام را... حالا خوب می‌فهمم گلم
سحرگاه امروز یادم آمد یکی از نخستین یادداشت‌های پس از ازدواجمان را بر حاشیه‌ی کتابی که یادم نیست اسمش چه بود؛ اما یادم هست برایت توضیح داده بودم که صاحب این جمله، در منطقه‌ی عملیاتی فکه، روی مین رفت و آسوده شد... همان یادداشت را ضمیمه‌ی همین یک شاخه گل‌مریم ناخریده‌ام می کنم به بهانه‌ی تبریک تولدت با بهترین آرزوها:
"دل عاشق، پرستويي در قفس است. پرستو را با گرما عهدي‌است كه هر بهار، تازه مي‌شود. وطن پرستو، بهار است و اگر بهار، مهاجر است، از پرستو مخواه كه بماند. اما وطن پرستوي دل، فراسوي گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا..."

Saturday, November 1, 2008

چهار


خواستم سرت را بر سینه‌ام بگذارم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس اندیشیده‌ام
خواستم دست‌هایت را ببوسم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس کار کرده‌ام
خواستم پاهایت را نوازش کنم،گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس راه رفته‌ام
خواستم چشم در چشم تو گفت‌و‌گو کنم، گفتی: می‌سوزد از بس نخوابیده‌ام
... و من این جان و تن خسته را به پروردگارت تبریک گفتم و و او را خوانده‌ام که:
ای خداوند!
ای که به بنی‌آدم کرامت بخشیده‌ای
پیامبر بعدی را که فروفرستادی بر او الهام کن تا این معما را پاسخ گوید که چگونه یک "ارحم الراحمین" می‌تواند درباره‌ی انسان نازپرورده‌ی بهشت‌اش باافتخار بگوید که: لقد خلقنا الانسان فی کبد (ما انسان را در رنج آفریده‌ایم)
... ناگاه یادم آمد آخرین کسی که از کوه، پایین آمده بود را "خاتم" نام نهادند و پیامبر دیگری نخواهد آمد!
بیچاره تو!
بیچاره انسان!

Tuesday, October 28, 2008

سه


‫ وقتی همه شبهایت شب یلدا باشند دلت می‌خواهد که به رسم یلداهای وطنی، حافظ باز کنی آن هم با دستهای کسی که در این روزهای سرد، گمنام و بی‌ادعا، مسجدالحرام وجودش را به روی تو گشوده تا قبله‌ی به یغما رفته‌ات را در آغوش‌اش پیدا کنی و حافظ بگوید که:

این یکدودم که مهلت دیدار ممکن است / دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
‫اندیشه از محیط فنا نیست هر که را / بر نقطه‌ی دهان تو باشد مدار عمر
‫در هر طرف ز خیل حوادث کمین گهی‌ست / ‫زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر ، زنده‌ام من و زین بس عجب مدار / روز فراق را که نهد در شمار عمر

یلدا، آینه، آجیل، سرمای بیرون پنجره، قهوه‌ی عربی، سرخی هندوانه‌ای که ناآزموده خریده‌ای و کتاب حافظی که یا امیدوارت می کند و یا سنگ صبورت می شود... راستی کسی یادش هست فال حافظی را که ناامیدش کرده باشد؟!... کار خواجه را درک می کنم که سالها زندگی‌اش کرده‌ام؛ شغل "امید بخشیدن" در متن ناامیدی، شغل دشواری است... می‌دانم

Friday, October 24, 2008

دو


هربار که تندباد، قاب تصویر تو را از دیوار احساس و باور من نقش زمین می‌کند
شکسته‌های تصویر تو مرا که دیدنت را نه عادت، که زندگی کرده‌ام می‌سوزاند و آب می‌کند ...
از هستی بی‌انتهای تو که چیزی کم نمی‌شود؛ این منم که باز با حوصلهٰ، تکه‌ها را که هر‌یک معمای تازه‌ی من می‌شوند کنار هم می‌چینم تا دوباره تصویرت را به دست آورم و از پاره‌های شکایت، پیکر شکر بسازم!
... در آن نیمه‌شب بارانی پاییز به دنیا آمدم و شدم وابسته و دلبسته‌ی باران و خزان... به اسم تو شیرم دادند و به رسم تو بزرگم کردند؛ کتاب تو را خواندم و از تو گفتم و برای تو نوشتم... اما تو به مرگ ، عتاب می‌کنی تا به تب راضی شوم!
رحمت بی‌منتهای تو را تمنا کنم یا تب تند بلا را تاب بیاورم؟
قرار ما بندگی و دلبردگی بود نه برندگی و بازندگی!
آستان عرش تو کجا و خانه‌ی ویرانه‌ی من کجا؟
"ناگهان پرده برانداختن" و "مست از خانه برون تاختن"‌ات یعنی این؟!
به آستان بلندت بازگرد "شاه خوبان" که منظور ما گدایان نیستی...
این روزها "امام محمد غزالی" که از تو مثل بید می‌لرزید را بیشتر می‌فهمم تا حسین‌بن‌علی و مولانا و حافظ و سعدی را که با تو نرد عشق می باختند...
حیف که "ولا یمکن الفرار من حکومتک"... ای آخرین پناه!

Thursday, October 16, 2008

يك


... اين کلمه‌‌ها عزيز‌‌‌‌‌دردانه‌هاي ما هستند ، همين‌ها هستند که نازپرورده‌ي خودمان کرديم‌شان و گذاشتيم تا در وحشي‌ترين و انبوه‌ترين بخش‌هاي جنگل روحمان از طراوت و شادابي سيراب شوند ، جان بگيرند و بعد فرو بريزند بر سپيدي‌هاي کاغذ ...
اما لاشخورها و ژاندارم‌ها و فاحشه‌گردان‌ها روي کلمه‌هاي عزيزمان هم نرخ مي‌گذارند ؛ گران هم مي‌خرند به قيمت يک زندگي ؛ مي‌خرند و کلمه‌ها را هم به فحشا مي‌کشند ... آنها از ما کلمه‌هاي مرتب و منظم و مودبانه مي‌خواهند ؛ از ما مي‌خواهند بچه‌هايي را بزاييم که شبيه به آنها باشند و بچه هاي‌مان را در صورتي مي‌خواهند که بفروشيم‌شان به آنها ...
پس چه خوب که به آنها تن نمي‌دهيم و دست بچه‌هاي‌مان را مي‌گيريم و در خانه حبس‌شان مي‌کنيم !