Tuesday, October 28, 2008

سه


‫ وقتی همه شبهایت شب یلدا باشند دلت می‌خواهد که به رسم یلداهای وطنی، حافظ باز کنی آن هم با دستهای کسی که در این روزهای سرد، گمنام و بی‌ادعا، مسجدالحرام وجودش را به روی تو گشوده تا قبله‌ی به یغما رفته‌ات را در آغوش‌اش پیدا کنی و حافظ بگوید که:

این یکدودم که مهلت دیدار ممکن است / دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
‫اندیشه از محیط فنا نیست هر که را / بر نقطه‌ی دهان تو باشد مدار عمر
‫در هر طرف ز خیل حوادث کمین گهی‌ست / ‫زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر ، زنده‌ام من و زین بس عجب مدار / روز فراق را که نهد در شمار عمر

یلدا، آینه، آجیل، سرمای بیرون پنجره، قهوه‌ی عربی، سرخی هندوانه‌ای که ناآزموده خریده‌ای و کتاب حافظی که یا امیدوارت می کند و یا سنگ صبورت می شود... راستی کسی یادش هست فال حافظی را که ناامیدش کرده باشد؟!... کار خواجه را درک می کنم که سالها زندگی‌اش کرده‌ام؛ شغل "امید بخشیدن" در متن ناامیدی، شغل دشواری است... می‌دانم

Friday, October 24, 2008

دو


هربار که تندباد، قاب تصویر تو را از دیوار احساس و باور من نقش زمین می‌کند
شکسته‌های تصویر تو مرا که دیدنت را نه عادت، که زندگی کرده‌ام می‌سوزاند و آب می‌کند ...
از هستی بی‌انتهای تو که چیزی کم نمی‌شود؛ این منم که باز با حوصلهٰ، تکه‌ها را که هر‌یک معمای تازه‌ی من می‌شوند کنار هم می‌چینم تا دوباره تصویرت را به دست آورم و از پاره‌های شکایت، پیکر شکر بسازم!
... در آن نیمه‌شب بارانی پاییز به دنیا آمدم و شدم وابسته و دلبسته‌ی باران و خزان... به اسم تو شیرم دادند و به رسم تو بزرگم کردند؛ کتاب تو را خواندم و از تو گفتم و برای تو نوشتم... اما تو به مرگ ، عتاب می‌کنی تا به تب راضی شوم!
رحمت بی‌منتهای تو را تمنا کنم یا تب تند بلا را تاب بیاورم؟
قرار ما بندگی و دلبردگی بود نه برندگی و بازندگی!
آستان عرش تو کجا و خانه‌ی ویرانه‌ی من کجا؟
"ناگهان پرده برانداختن" و "مست از خانه برون تاختن"‌ات یعنی این؟!
به آستان بلندت بازگرد "شاه خوبان" که منظور ما گدایان نیستی...
این روزها "امام محمد غزالی" که از تو مثل بید می‌لرزید را بیشتر می‌فهمم تا حسین‌بن‌علی و مولانا و حافظ و سعدی را که با تو نرد عشق می باختند...
حیف که "ولا یمکن الفرار من حکومتک"... ای آخرین پناه!

Thursday, October 16, 2008

يك


... اين کلمه‌‌ها عزيز‌‌‌‌‌دردانه‌هاي ما هستند ، همين‌ها هستند که نازپرورده‌ي خودمان کرديم‌شان و گذاشتيم تا در وحشي‌ترين و انبوه‌ترين بخش‌هاي جنگل روحمان از طراوت و شادابي سيراب شوند ، جان بگيرند و بعد فرو بريزند بر سپيدي‌هاي کاغذ ...
اما لاشخورها و ژاندارم‌ها و فاحشه‌گردان‌ها روي کلمه‌هاي عزيزمان هم نرخ مي‌گذارند ؛ گران هم مي‌خرند به قيمت يک زندگي ؛ مي‌خرند و کلمه‌ها را هم به فحشا مي‌کشند ... آنها از ما کلمه‌هاي مرتب و منظم و مودبانه مي‌خواهند ؛ از ما مي‌خواهند بچه‌هايي را بزاييم که شبيه به آنها باشند و بچه هاي‌مان را در صورتي مي‌خواهند که بفروشيم‌شان به آنها ...
پس چه خوب که به آنها تن نمي‌دهيم و دست بچه‌هاي‌مان را مي‌گيريم و در خانه حبس‌شان مي‌کنيم !