Wednesday, February 11, 2009

پانزده

برای پسرک همسایه که هشتِ صبح یک روز برفی به دنیا آمد:

آمدی در آغوش مادری که عاشقانه تو را خواست.
نخستین کلمه‌ی تو گریه بود و قتی همه از آمدنت می‌خندیدند!
دانه‌های سپید برف بر سیاهه‌ی آدم‌ها می‌بارید تا آبروی زمین را حفظ کند؛ درست مثل باران که صورت زمین را می‌شوید در دایره‌ی بسته‌ی آب و آبرو !
آمدی و کسی جرأت نداشت بپرسد: به کدامین امید پا به سیّاره‌ی رنج گذاشته‌ای و مگر بیش از این است زندگی:
چیزی شبیه شعر، شعری به وزن هجر، گرگی به رسم میش، زودی به رنگ دیر، مشقی به اسم عشق...؟
دلم با تو حرف می زند... می‌گوید بمان که دنیا با تو قشنگ‌تر است و عقل امّا، می‌گوید برو که این همه رنج به هیچ گنجی نمی‌ارزد...
واین هر دو را خداوند آفریده است تا شاید وجود من و تو در حیرت میان عقل و دل معنا شود.