Saturday, November 1, 2008

چهار


خواستم سرت را بر سینه‌ام بگذارم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس اندیشیده‌ام
خواستم دست‌هایت را ببوسم، گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس کار کرده‌ام
خواستم پاهایت را نوازش کنم،گفتی: آرام!، درد می‌کند از بس راه رفته‌ام
خواستم چشم در چشم تو گفت‌و‌گو کنم، گفتی: می‌سوزد از بس نخوابیده‌ام
... و من این جان و تن خسته را به پروردگارت تبریک گفتم و و او را خوانده‌ام که:
ای خداوند!
ای که به بنی‌آدم کرامت بخشیده‌ای
پیامبر بعدی را که فروفرستادی بر او الهام کن تا این معما را پاسخ گوید که چگونه یک "ارحم الراحمین" می‌تواند درباره‌ی انسان نازپرورده‌ی بهشت‌اش باافتخار بگوید که: لقد خلقنا الانسان فی کبد (ما انسان را در رنج آفریده‌ایم)
... ناگاه یادم آمد آخرین کسی که از کوه، پایین آمده بود را "خاتم" نام نهادند و پیامبر دیگری نخواهد آمد!
بیچاره تو!
بیچاره انسان!