Saturday, December 13, 2008

یازده

شب بود.
ماه، پشت ابر بود.
امین و اکرم به آسمان نگاه می‌کردند.
...
شب است.
ماه هنوز پشت ابر است.
امین و اکرم اما، دیگر به آسمان نگاه نمی‌کنند!
آنها در پیچ و خم‌های ناهموار زمین، آنقدر راه رفته و زمین خورده و برخاسته و باز افتاده‌اند که رمقی برای تماشای آسمان ندارند.
امین و اکرم دیگر هفت‌ساله نیستند و زندگی به آنان آموخته است که تا زمین و انسان زمینی را زندگی نکنند تماشای آسمان جز به کار توهم و خیال پردازی‌شان نمی‌آید.
آنها دنبال کبری می‌گردند تا به او بفهمانند از اینکه کتابش را زیر درخت جا گذاشته و کتاب، زیر باران خیس شده اصلا غمگین نباشد... آنها دریافته‌اند که به جای انبوه کتابهایی را که خوانده‌اند باید جان و تن آدم‌های پیرامون‌شان را می‌خواندند و دردشان را می‌فهمیدند.
آنها به چشم خود ریزعلی‌ها را دیده‌اند که پیراهن‌ها مشعل کردند تا قطارها را از نابودی نجات دهند؛ اما قطارها یک به یک از ریزعلی‌ها گذشتند و آنها را بر ریل‌ها جا گذاشتند تا فراموش شوند...
آنها در حیرتند از حسنک که هنوز در حال خوردن است و خدا را برای نعمت‌های خوشمزه‌اش شکر می‌کند.
آنها پرده‌دار کعبه را بیش از همیشه دوست می‌دارند که به جای آنکه نگران حمله‌ی ابرهه به کعبه باشد نگران شترهایش بود و کعبه را به خدای کعبه وانهاده بود!
امین و اکرم دلشان برای هزاران گوسفندی می‌سوزد که قربانی چوپان دروغگو شده‌اند.
آنها دلشان برای کام گرفتن بی‌غم و غصه از یک دانه‌ی یاقوتی انار لک زده؛ صد دانه یاقوت پیش‌کش!
امین و اکرم قد کشیده‌اند، زخم دیده‌اند، صبوری کرده‌اند، سیلی خورده‌اند، سربلند اما دل‌شکسته‌اند.
...
شب است.
ماه، هنوز پشت ابر است...