Tuesday, December 16, 2008

دوازده

اکنون که این چند خط را برایت می‌نویسم صدای همایون شجریان را بر گوش دارم که حیرانی‌های سیمین بهبهانی را می‌خواند:
ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
به گمانم ناصحان به شادی یا غم دو دسته‌اند: یا به شغل‌های شریف "امید بخشی" و یا "غم پراکنی" مشغول‌اند و یا جادوگران زبردست زمانه‌اند که به اشارتی، کینه را به مهر، عشق را به نفرت، غم را به شادی و یا امید را به یأس تبدیل می‌کنند.
من نیز روزگاری به آن شغل شریف اشتغال داشتم و روزگاری دیگر، جادوگری را دریادلی و بزرگواری و سعه‌ی صدر می‌پنداشتم غافل از اینکه وقتی تمام قصه را هم می‌دانی و می‌خوانی باز هم "کلاغه به خانه‌اش نمی‌رسد" چه رسد به وقتی که جز پاره‌هایی از قصه را ندانستی و نخوانده‌ای...
حالا هم اصلا معتقد نیستم که چنان شغل و چنین پنداری، بد یا مذموم است فقط من دیگر قدرت درک چنین قصه‌هایی را از دست داده‌ام و ترجیح می‌دهم به جای احساس "خود رسول پنداری" و یا تلاش برای فهم فوت و فن جادوگری، خودم را روایت کنم؛ خودم با همه‌ی حیرانی‌ها و -به قول امثال تو- سیاه‌بینی‌های این روزهایم را!
این‌جاست که گمان می‌کنم هیچ‌کس نمی‌تواند دیگری را به شادی یا اندوه توصیه کند زیرا هیچ‌کس نمی تواند جای دیگری باشد... دنیا انگار بر اساس "سهم و قسمت" می‌گردد و حضرت حق هم که چندان از سوال خوشش نمی‌آید کار خود می‌کند؛ پس همان بهتر که بپذیریم "در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود"...
این است که تو سهم خود را زندگی می‌کنی و نمی‌دانی که چقدر و چقدر خوشحالم که سهم تو از این روزها شادی و یا توانایی در تظاهر به شادی است؛ من هم سهم خود را زندگی می‌کنم درست مثل سهم‌های متضاد خواهرم فروغ و برادرم سهراب از زندگی... بگذار هر یک با سهم خود هم‌آغوش باشیم بی‌آنکه کسی دیگری را به شادی یا غم توصیه کند.
نه من گمان کنم که خوشی زده زیر دلت و کبک‌ات خروس می‌خواند و نه تو گمان کن مشکلم این است که به جای دیویدوف، همای بی‌فیلتر دود می‌کنم و یا از کباب به نیمرو رسیده‌ام که این ساده‌سازی‌ها برای هردوی ما تحقیر‌آمیز است!
ما فقط می‌توانیم برای هم دعا کنیم؛ من از خداوند بخواهم که هرگز شادی این روزهایت را به غم نرساند و وصل عاشقان را به هجر مبتلا نکند، تو هم از خدا بخواه هرچه را که دوست داری برای من... این همه‌ی توان ما در این روزهای زندگی‌ است وقتی همه‌ی توان‌مان را به کار می‌گیریم و باز هم ناتوان از تغییر سرنوشتیم!
خوب! قطعه‌ی "هوای گریه‌"ی همایون شجریان هم به آخر رسیده، اما جالب است که همایون تشخیص داده که یک بیت از شعر سیمین بهبهانی را نخواند؛ آنجا که می‌گوید:
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟
موافقم! حال شاعر، چنان بود که این بیت را سرود و حال خواننده، این است که این بیت را نخوانَد؛ هر یک، کار خود کرده‌اند...
تو به جای امین و اکرم به آسمان نگاه کن و "به جای همه گلها تو بخند"...