عید نیست؛ اما ماهی قرمز من بالههای رقصاناش را در تنگ بلورین تنهاییاش رها میکند تا نگین سفرهی هفت سین ناگشودهام باشد.
جماعتی که دور سفره نشستهاند ماهی قرمز را در تنگ بلور میخواهند نه در دریای آزاد !
ماهی قرمزم را در همین زندان شیشهای به تماشا نشستهام... لبهایاش باز و بسته میشود، با من حرف میزند یا نفس میکشد یا آب مینوشد یا هر سه؟!
... شب از نیمه گذشته، ماه بر من و ماهی قرمز من تابیده، اما هیچکداممان نخوابیدهایم هنوز...
از قفسهی غبار گرفته،کتابی را بر میدارم تا بخوانماش؛ چیزی شبیه لالایی برای لیلا... نویسنده انگار وصیتنامه نوشته است:
"... اگرچه زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است اما تو میدانی که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندانی کشیدن برای تو و رنج بردن به پای تو، تنها لذت بزرگ زندگی من است !
از شادی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریههایم احساس میکنم... من تو را دوست دارم؛ همه زندگیام، همه روزها و شبهای زندگیام، هر لحظه از زندگیام بر این دوستی شهادت میدهند، شاهد بودهاند و شاهد هستند: آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، آیندهی تو تنها آرزوی من است..."
کتاب را میبندم، ماهی قرمز من با این لالاییها خوابش نمیبرد، بیدار و بیتاب در زندان شیشهایاش میچرخد و میرقصد...
عجبا که ماهی قرمز، مال من است اما اختیار رها کردنش در دریای آزاد را ندارم !
|