هر جا رفتم یک شاخه گلمریم بخرم برای شب تولدتٰ، نداشتند نازنین... برای تویی که گاه هیچچیز به اندازهی یک شاخه گلمریم شادت نمی کند!
نه توانستم برای آن دلنوشتهات کامنتی بگذارم، نه توانستم با محسن و یاران دبستانیمان دوکلمه حرفحساب بزنم، نه توانستم گلمریم بخرم و نه میتوانم این روزهای بد را برای تو که سزاوار بوسههای بهاری تمام کنم!
از جبرانخلیلجبران، خوانده بودم که "زندگی، مجموعهای از توانستنها و نتوانستنهاست اما روزهای نتوانستن، گاه آنقدر دور و دیر میگذرد که عمر به توانستن، کفاف نمیدهد..." نفهمیده بودم رنج نهفته در این کلام را... حالا خوب میفهمم گلم
سحرگاه امروز یادم آمد یکی از نخستین یادداشتهای پس از ازدواجمان را بر حاشیهی کتابی که یادم نیست اسمش چه بود؛ اما یادم هست برایت توضیح داده بودم که صاحب این جمله، در منطقهی عملیاتی فکه، روی مین رفت و آسوده شد... همان یادداشت را ضمیمهی همین یک شاخه گلمریم ناخریدهام می کنم به بهانهی تبریک تولدت با بهترین آرزوها:
"دل عاشق، پرستويي در قفس است. پرستو را با گرما عهدياست كه هر بهار، تازه ميشود. وطن پرستو، بهار است و اگر بهار، مهاجر است، از پرستو مخواه كه بماند. اما وطن پرستوي دل، فراسوي گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناکجا..."
|