Tuesday, October 28, 2008

سه


‫ وقتی همه شبهایت شب یلدا باشند دلت می‌خواهد که به رسم یلداهای وطنی، حافظ باز کنی آن هم با دستهای کسی که در این روزهای سرد، گمنام و بی‌ادعا، مسجدالحرام وجودش را به روی تو گشوده تا قبله‌ی به یغما رفته‌ات را در آغوش‌اش پیدا کنی و حافظ بگوید که:

این یکدودم که مهلت دیدار ممکن است / دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
‫اندیشه از محیط فنا نیست هر که را / بر نقطه‌ی دهان تو باشد مدار عمر
‫در هر طرف ز خیل حوادث کمین گهی‌ست / ‫زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر ، زنده‌ام من و زین بس عجب مدار / روز فراق را که نهد در شمار عمر

یلدا، آینه، آجیل، سرمای بیرون پنجره، قهوه‌ی عربی، سرخی هندوانه‌ای که ناآزموده خریده‌ای و کتاب حافظی که یا امیدوارت می کند و یا سنگ صبورت می شود... راستی کسی یادش هست فال حافظی را که ناامیدش کرده باشد؟!... کار خواجه را درک می کنم که سالها زندگی‌اش کرده‌ام؛ شغل "امید بخشیدن" در متن ناامیدی، شغل دشواری است... می‌دانم