Friday, October 24, 2008

دو


هربار که تندباد، قاب تصویر تو را از دیوار احساس و باور من نقش زمین می‌کند
شکسته‌های تصویر تو مرا که دیدنت را نه عادت، که زندگی کرده‌ام می‌سوزاند و آب می‌کند ...
از هستی بی‌انتهای تو که چیزی کم نمی‌شود؛ این منم که باز با حوصلهٰ، تکه‌ها را که هر‌یک معمای تازه‌ی من می‌شوند کنار هم می‌چینم تا دوباره تصویرت را به دست آورم و از پاره‌های شکایت، پیکر شکر بسازم!
... در آن نیمه‌شب بارانی پاییز به دنیا آمدم و شدم وابسته و دلبسته‌ی باران و خزان... به اسم تو شیرم دادند و به رسم تو بزرگم کردند؛ کتاب تو را خواندم و از تو گفتم و برای تو نوشتم... اما تو به مرگ ، عتاب می‌کنی تا به تب راضی شوم!
رحمت بی‌منتهای تو را تمنا کنم یا تب تند بلا را تاب بیاورم؟
قرار ما بندگی و دلبردگی بود نه برندگی و بازندگی!
آستان عرش تو کجا و خانه‌ی ویرانه‌ی من کجا؟
"ناگهان پرده برانداختن" و "مست از خانه برون تاختن"‌ات یعنی این؟!
به آستان بلندت بازگرد "شاه خوبان" که منظور ما گدایان نیستی...
این روزها "امام محمد غزالی" که از تو مثل بید می‌لرزید را بیشتر می‌فهمم تا حسین‌بن‌علی و مولانا و حافظ و سعدی را که با تو نرد عشق می باختند...
حیف که "ولا یمکن الفرار من حکومتک"... ای آخرین پناه!