صبح یک روز سرد زمستانی که تمام محله، پر بود از شور و شوق بدرقهی رزمندگان اسلام، در آشپزخانهی "مسجد کاظمبیک" استکانها را در سینی چیدیم تا به جمعیتی که در حیاط ایستاده بودند چای بدهیم.
تا اعزام، یک ساعتی وقت بود هنوز...
اصغر سینی چای را میگرداند و من قندان را
اصغر، شاد و انگار بیغم عالم، میخندید و میخنداند...
یکی از بسیجیها استکان چای را برنداشت؛ میل نداشت خوب؛ اما اصغر اصرار میکرد که "هوا سرد است و میچسبد"... وقتی دید اصرارش فایده ندارد با همان لهجهی غلیظش گفت: "ریکا! تِرِ گِمِه بَی، اَی مِن شُومِه، ناخامِه تِه دل بَمونه اصغر بوردِه، مِن وِنِه دسِ جا چایی نَخِردِمِه" بسیجی بلند خندید و چای را برداشت.
محمد روی نیمکت کنار حوض مسجد نشسته بود و ما را با نگاهی پر از مهر و حسرت، تماشا میکرد. به نشانهی کنجکاوی جلو رفتم، گفت: "به اصغر غبطه میخورم، بلد است با همهی غم و غصههایش بخندد و بخنداند... حتی امام حسین هم بدون اصغر یک یار کم دارد... اصغر مثل هیچ کس نیست".
نگاه کودکانهام با چشمهای سرخاش گره خورد.
***
تا اعزام، یک ساعتی وقت بود هنوز...
اصغر سینی چای را میگرداند و من قندان را
اصغر، شاد و انگار بیغم عالم، میخندید و میخنداند...
یکی از بسیجیها استکان چای را برنداشت؛ میل نداشت خوب؛ اما اصغر اصرار میکرد که "هوا سرد است و میچسبد"... وقتی دید اصرارش فایده ندارد با همان لهجهی غلیظش گفت: "ریکا! تِرِ گِمِه بَی، اَی مِن شُومِه، ناخامِه تِه دل بَمونه اصغر بوردِه، مِن وِنِه دسِ جا چایی نَخِردِمِه" بسیجی بلند خندید و چای را برداشت.
محمد روی نیمکت کنار حوض مسجد نشسته بود و ما را با نگاهی پر از مهر و حسرت، تماشا میکرد. به نشانهی کنجکاوی جلو رفتم، گفت: "به اصغر غبطه میخورم، بلد است با همهی غم و غصههایش بخندد و بخنداند... حتی امام حسین هم بدون اصغر یک یار کم دارد... اصغر مثل هیچ کس نیست".
نگاه کودکانهام با چشمهای سرخاش گره خورد.
***
غروب بود که با محمد رفتیم خانهی اصغر؛ حجلهاش قشنگ بود، صورتش هنوز میخندید، مادرش چه ناز، نازش میداد و دورش میگشت... قرار بود صبح فردا با بیست شهید دیگر تشییع شود؛
محمد ساکت بود و حتی گریه هم نمیکرد... آن روز فقط یک جمله گفت: "از این لحظهها سختتر هم لحظه ای هست؟"
***
محمد ساکت بود و حتی گریه هم نمیکرد... آن روز فقط یک جمله گفت: "از این لحظهها سختتر هم لحظه ای هست؟"
***
یکی از روزهای خرداد سال 67 پسرکی سیزده ساله بودم شیشهی گلاب در دست، ساکت اما بیتاب، پای تابوتی پر از شاخههای گلایل؛ محمد، آخرین عملیات قبل از قبول قطعنامهی 598 را غنیمت شمرده بود و به اصغر رسیده بود.
***
نمیدانم کدام فرصت را غنیمت بشمارم تا به آنها برسم... اما اگر روزی رسیدم، به محمد خواهم گفت: راست گفتی که اصغر مثل هیچکس نبود؛ اما به امام عشق قسم، از آن لحظهها سختتر، لحظهها بود، ساعتها بود، روزها بود، سالها بود...
|