Monday, February 23, 2009

شانزده

قرار بود برویم "تا به جایی برسیم"
عقیده‌ها و عقدها، دیوارهای عقده را یک به یک برافراشتند
... کوتاه آمدیم
و قرار شد برویم "تا با هم باشیم"
بادهای تقدیر وزید و بادبادک تدبیرمان را برد
و ما، بی‌قرار قرارهایی که به خاطره پیوست!
...
واینک مه‌آلودم مثل صبح زود بهشت! وقتی تو از خواب بیدار می‌شوی
تاریکم مثل یک شب بی‌ستاره که تو پلک بر هم می‌گذاری
غمگینم مثل غروب جمعه‌ی غربت، وقتی ابری می‌شوی
حیرانم مثل نگاه تو وقتی مستِ مست، تماشایم می‌کنی
بی تابم... داغِ داغ... سردِ سرد... منگِ منگ... اما سربلند!
یادت بماند ام‍ّا که حرفهای میان من و تو تنها خاطره نبود؛
میراث نسلی بود که با ذکر ابراهیم به آتش درآمد
اما صدایش دیر به خدا رسید و مظلومانه سوخت!

Wednesday, February 11, 2009

پانزده

برای پسرک همسایه که هشتِ صبح یک روز برفی به دنیا آمد:

آمدی در آغوش مادری که عاشقانه تو را خواست.
نخستین کلمه‌ی تو گریه بود و قتی همه از آمدنت می‌خندیدند!
دانه‌های سپید برف بر سیاهه‌ی آدم‌ها می‌بارید تا آبروی زمین را حفظ کند؛ درست مثل باران که صورت زمین را می‌شوید در دایره‌ی بسته‌ی آب و آبرو !
آمدی و کسی جرأت نداشت بپرسد: به کدامین امید پا به سیّاره‌ی رنج گذاشته‌ای و مگر بیش از این است زندگی:
چیزی شبیه شعر، شعری به وزن هجر، گرگی به رسم میش، زودی به رنگ دیر، مشقی به اسم عشق...؟
دلم با تو حرف می زند... می‌گوید بمان که دنیا با تو قشنگ‌تر است و عقل امّا، می‌گوید برو که این همه رنج به هیچ گنجی نمی‌ارزد...
واین هر دو را خداوند آفریده است تا شاید وجود من و تو در حیرت میان عقل و دل معنا شود.

Monday, February 2, 2009

چهارده

برای کامنتِ تو بر نوشته‌ی سیزدهم:
به گمانم آخرین باری که برایم به حافظ تفأّل زدی سفره‌خانه‌ی شبستان بودیم که بیت‌الغزلی آمد آمیخته با "عطر دوسیب":
"به سوی میکده، دوشش به دوش می‌بردند/ امامِ شهر که سجّاده می‌کشید به دوش"
به سیّدمحمد دادی که بخواند؛ نتوانست و چقدر خندیدیم... خدایش رحمت کند که دنیا را بهتر از من و تو شناخته بود. هنوز هم با نگاهش و تصمیمش کاملا مخالفم اما دیگر هرگز محکومش نمی‌کنم... وای که چقدر دلتنگ اویم... بگذریم!
تو بیت را خواندی و پرسیدی: "عاشق شدی؟" و من دیالوگِ "برج مینو"ی حاتمی‌کیا را یاد آوردم و گفتم: "آشیخ؟"
بی سوژه نیستم عباسِ روزهای خوب و خاطره، اما در "مرخصی استعلاجی" به سر می‌برم... طبیب گفته که از دو "ت" رنجورم: "توقّع و تقدیر"... اوّلی عفونت است و دوّمی حسّاسیت؛
در اوّلی دل آدم سنگین می‌شود از توقّعی که از عالم و آدم دارد... تا اینجایش بد نیست اما وای اگر سنگین‌دلی، سنگدلی بیاورد!
توقّع، گاه تا همه‌ی جانِ آدمی رخنه می‌کند، آنقدر که اگر نباشد انگار آدم می‌میرد! و پیکر مرده را دیده‌ای که چه سبک بر موج می‌خوابد تا به ساحل برسد بی هیچ تلاشی؟!
وقتی سنگینی باید با موج بجنگی و دست و پا بزنی و وقتی سنگی فرو می‌روی و گم می‌شوی در ته دریا! اگر در مهار "سنگین‌دلی" باختی قبل از آنکه به سنگدلی برسی توقّع را برای همیشه در خود بُکُش تا بازنده نباشی... موافقی عباس؟!
و اما تقدیر: شاید بهتر باشد با او بجنگم و اختیار و تدبیر را در "جنگ با تقدیر" معنا کنم؛ جنگ خانه به خانه، لحظه به لحظه، چهره به چهره، رو به رو با تقدیر بی‌رحمانه‌ی ناعادلانه!
بس است... ببندم پنجره را و بروم کنار شومینه‌ی خیالم، هوا سرد است و قاصدک‌ها در محاق... منتظرند شاید تا بهار بیاید؛ یعنی می‌آید بهار؟
اخم نکن! میدانم سوال خوبی نیست؛ به قول تو اینجور وقت‌ها: "هیسسس! طعم دوسیب را بچسب" ...
عزّت زیاد